زن و مردی که در گذشته عاشق همدیگر بودند و حالا به هم عادت کردهاند، در کوچهی نسبتن تاریکی به دنبال خانهی دوستی تازه قدم میزدند که بحث آرام اما عمیقی بینشان بهوجود میآید. برای خواندن شمارهی خانه میایستند، از ته کوچه پیرمردی عصا به دست و همعرض او، دختری که قلادهی سگی را به دست داشت میآمدند. پیرمرد به مرد جوان که رسید ایستاد و نشانی رستورانی را پرسید که آنها چند دقیقهی پیش از جلویش رد شده بودند. به پیرمرد نزدیک شد که نشانی رستوران را بدهد، که صدای پارس بلند سگ را شنید. برگشت و دید که سگ دارد به زنش پارس میکند. دختر قلادهی سگ را میکشید تا آرامش کند ولی سگ که بزرگ بود و سیاه خیال آرام شدن نداشت. مرد نمیدانست به پیرمرد که بیاعتنا به پارس سگ و با توجه زیادی به او گوش میداد، جواب دهد یا او را رها کند تا برای نجات تشریفاتی زنش سراغ سگ و صاحبش برود. نشانی رستوران را تند تند به پیرمرد داد. پیرمرد فهمیده و نفهمیده راه افتاد و وقتی که مرد سمت زنش رفت، سگ آرام شده بود. تا آخر مهمانی زن کلمهای با مرد صحبت نکرد.
نمی شد این پیر مرد حوس پیتزا نکنه تو این بحران طلاق! داستانت قشنگ بود دوست داشتم
دفعه ی پیش آدرس اشتباه داده بود به پیری
همون فقط تو مهمونی حرف نزد؟بعد حرف زد باز؟!
مگه همه ی آدما همینجور نیستن؟همه ی عاشقا به هم عادت می کنن.تازه به نظر من توجه مرد باید به اون دختر جوانم جلب می شد چون آخر عشق همینه.
سلام.
متفاوت بود .آفرین
سلام و درود به من سر بزن و نظرتو بگو
سلام.
ممنون که پیشم اومدی.
داستانت قشنگ بود .
شما که بابا وبلاگت یه ماه از واسه من بزرگتره.
تبریک میگم.
6 سال مداوم کار هر کس نیست.
خیلی بی مزه بود
یه جای خالی داشت بزا پرش کنم
نشانی رستوران را تند تند به پیرمرد داد. پیرمرد فهمیده و نفهمیده راه افتاد و وقتی که مرد سمت زنش رفت،زنش با کیف دستی تو سر سگ زد بعد ازاین کار زن سگ آرام شده بود. تا آخر مهمانی زن کلمهای با مرد صحبت نکرد.