موقعیت سگی

زن و مردی که در گذشته عاشق هم‌دیگر بودند و حالا به هم عادت کرده‌اند، در کوچه‌ی نسبتن تاریکی به دنبال خانه‌ی دوستی تازه قدم می‌زدند که بحث آرام اما عمیقی بین‌شان به‌وجود می‌آید. برای خواندن شماره‌ی خانه می‌ایستند، از ته کوچه پیرمردی عصا به دست و هم‌عرض او، دختری که قلاده‌ی سگی را به دست داشت می‌آمدند. پیرمرد به مرد جوان که رسید ایستاد و نشانی رستورانی را پرسید که آن‌ها چند دقیقه‌ی پیش از جلوی‌ش رد شده بودند. به پیرمرد نزدیک شد که نشانی رستوران را بدهد، که صدای پارس بلند سگ را شنید. برگشت و دید که سگ دارد به زن‌ش پارس می‌کند. دختر قلاده‌ی سگ را می‌کشید تا آرام‌ش کند ولی سگ که بزرگ بود و سیاه خیال آرام شدن نداشت. مرد نمی‌دانست به پیرمرد که بی‌اعتنا به پارس سگ و با توجه زیادی به او گوش می‌داد، جواب دهد یا او را رها کند تا برای نجات تشریفاتی زن‌ش سراغ سگ و صاحب‌ش برود. نشانی رستوران را تند تند به پیرمرد داد. پیرمرد فهمیده و نفهمیده راه افتاد و وقتی که مرد سمت زن‌ش رفت، سگ آرام شده بود. تا آخر مهمانی زن کلمه‌ای با مرد صحبت نکرد.

نظرات 8 + ارسال نظر
رکسانا یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:11 ب.ظ

نمی شد این پیر مرد حوس پیتزا نکنه تو این بحران طلاق! داستانت قشنگ بود دوست داشتم

مانیا شنبه 4 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:10 ب.ظ http://www.mania7.persianblog.ir

دفعه ی پیش آدرس اشتباه داده بود به پیری

سحر دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ب.ظ http://www.shahreshab.blogsky.com

همون فقط تو مهمونی حرف نزد؟بعد حرف زد باز؟!
مگه همه ی آدما همینجور نیستن؟همه ی عاشقا به هم عادت می کنن.تازه به نظر من توجه مرد باید به اون دختر جوانم جلب می شد چون آخر عشق همینه.

فراک یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ق.ظ http://asadi88.blogsky.com

سلام.
متفاوت بود .آفرین

خاطرات واقعی یک زن چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:56 ق.ظ http://khatratyegane.blogfa.comhttp://

سلام و درود به من سر بزن و نظرتو بگو

حمیدرضا پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:19 ق.ظ http://yaddashthayeshab.persianblig.ir

سلام.
ممنون که پیشم اومدی.
داستانت قشنگ بود .
شما که بابا وبلاگت یه ماه از واسه من بزرگتره.
تبریک میگم.
6 سال مداوم کار هر کس نیست.

[ بدون نام ] چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:04 ب.ظ

خیلی بی مزه بود

یه دوست چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:46 ق.ظ

یه جای خالی داشت بزا پرش کنم

نشانی رستوران را تند تند به پیرمرد داد. پیرمرد فهمیده و نفهمیده راه افتاد و وقتی که مرد سمت زن‌ش رفت،زنش با کیف دستی تو سر سگ زد بعد ازاین کار زن سگ آرام شده بود. تا آخر مهمانی زن کلمه‌ای با مرد صحبت نکرد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد