گاهی تو می‌شکنی

گاهی فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها داستانی بوده که من نوشته‌ام. تو آمده‌ای دستم را خط زده‌ای. زیر خنده زده‌ای، مدادم را از دستم کشیده‌ای و فرار کرده‌ای. خاسته‌ام مدادم را پس بگیرم، فریاد کشیده‌ای و گریه کرده‌ای که هزار پایان زیـبا می‌دانی که نمی‌توان نوشت و اما پایان آسانی که تلخ است. برگه‌های داستان را برداشته‌ای، بر آغاز پا نگرفته، پایانی نوشته‌ای. روی برگه‌ها شراب ریخته‌ای، در آتش انداخته‌ای، گفته‌ای که معمولن دل‌ها در این جور داستان‌ها می‌شکنند و حالا تو می‌شکنی، هوا طوفانی شده و  تو در کولاک برف بیرون رفته‌ای.

گاهی فکر می‌کنم داستانی نوشته‌ام درباره‌ی کسی که پایان تلخی بر قصه‌ای نوشته، از سرما کلبه‌اش را سوزانده، در آتش دوام نیاورده و خودش در کولاک بیرون رفته...

نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:19 ق.ظ

newking سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:07 ب.ظ

miduni dastani k mn khundam bishatar ba neveshtehao ruhiate tyo ham khuni dare ta afkare man
cheghadram fargh daaran ba ham!

فرهود سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:28 ب.ظ

نمی دانم چه چیزی در این نوشته بود مه مرا یاد این آهنگ نویر دزیر می اندازد http://www.youtube.com/watch?v=NrgcRvBJYBE
حال و هوای اینچنینی دارد ...
آخر داستان را خودت باید بنویسی
و اتفاقا مهم این است که کسی آخر داستان ات را ننویسد...

رند عالم سوز چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:30 ق.ظ

به قول جهانگیر شاه: خوب است که ما اصولا فکر نمی کنیم

من پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 ق.ظ

سلام
اکثر داستان هاتون قشنگ و خوندنی هستن. این یکی بیشتر.
اما توی این داستان یه چیزی هست که فکر خواننده رو کمی نیش میزنه و اون لذتو ازش می گیره اونهم فضاسازی داستانتونه.فضا در ابتدا و انتهای داستانتون کلی فرق می کنه آدم نمیدونه توی اون فضای بچه ی کوچولوی ابتدایی در حال و هوای خونه های اون زمان باشه یا با این فضای شراب روی برگه ریختن و سوزاندن کنار بیاد. البته مشکلی نداره فقط احتیاج به پردازش بیشتری داره تا خواننده رو یواش یواش به نقل مکان وادار کنه. نه اینکه مخاطبو توی منجنیق بذاره و از یه مکان و یه فضا به یه جای دیگه شوتش کنه.
و کاش شما هم برای هر نظری یه جوابی می نوشتین تا ما هم مطمئن بشیم که شما نظراتمونو می خونین و براتون اهمیت داره.
منتظر کارهای قشنگ بعدیتون هستم.

سلام
من نظرات خاننده‌گان را همیشه می‌خونم و برام خیلی اهمیت داره/
قکر می‌کنم که فضای اول داستان بچه‌گونه نیست/ در واقع بچه‌ای اول داستان نیست فقط حرکت شاداب و کودکانه هست که بعد به ظلمت تغییر می‌کنه/.

دامون یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ب.ظ http://www.damun.blogsky.com

منم بچه گی در آغاز این متن ندیدم!
یاد November Rain افتادم با این متن
مرسی

یکی مثل شما پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ق.ظ http://daryadechashmeman.persianblog.ir

آدم خودش رو توی این داستان میبینه ...
من همیشه داستانهاتون رو دنبال کردهام از سایت سخن تا وبلاگهای خودتون.موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد