حسن نامدار

یادم است می‌گفت: اگر هایده اذان بگوید، نماز خاهد خاند.

شاید خوشبختی

خوشبختی برای تو، فقط تو عکس‌هات وجود داره

باید هرشب رو با گریه بخوابی

باید دست‌های منو شب‌ها برای بغل کردن‌ت، کم بیاری

باید به من فکر نکنی. ولی می‌کنی

 

ملودی ساعت زنگ‌دار صبح‌ها، مرثیه‌ی ادامه‌ی زنده‌گی

چکش رو کی داره؟

باید یه انگشتر تو شستت کنی

یا یه تاتو رو کمرت

یا یه حلقه از تو نافت

رد کنی

باید به خودت و زنده‌گی

قلاب وصل کنی

باید به من فکر نکنی،

ولی می‌کنی

چه چیزی برای گفتن وجود دارد؟

زندانی

باید به زندان بیافتم

ده سال

هزار سال

شاید آن‌جا بتوانم تمام قصه‌های پلید و بد را از تو بتراشم

و دور بریزم

شاید آن‌جا بتوانم نگاهی را زنده کنم

که نمی‌تواند عشق را در خود پنهان کند

شاید خنده‌ی تو را از بین نفرین‌های پوسیده

بیرون بکشم

قاب بگیرم

 

آن‌وقت از زندان بیرون می‌آیم

تا خانه‌ات می‌دوم

آن‌جا که دیگر نشانی از تو باقی نمانده است

و مردمی که نمی‌دانند از چه حرف می‌زنم

خنده‌ات را در قاب نشان می‌دهم

از تو می‌گویم

همه حتا نشانی گورت را از یاد برده‌اند

و آن وقت تمام قصه‌های پلید و بد

به من باز می‌گردند

شاید خوشبختی

شاید نباید می‌بوسیدمت

که حالا به گریه ناچار نباشم

شاید باید می‌دویدم

جای آن‌که باایستم و دست‌ت را بگیرم

شاید باید پرواز می‌کردم به سرزمینی دیگر

جای آن‌که با تو خانه‌ای بسازم آخر

شاید تو را کشته‌ام

جایی دفن کرده‌ام، که نمی‌دانم

شاید گور را شکافته‌ای

فرار کرده‌ای

شاید به سرزمینی پرواز کرده‌ای

که از آن هیچ نمی‌دانم

نمی‌دانم، شاید باید می‌مردم

جای آشنایی با تو

انکار می‌کردم که زنده‌ام

شاید بوسه‌ها، هدیه‌ی ابلیس‌ است

شاید تو راست می‌گفتی

پایان این قصه از خوش‌بختی به دور است

گاهی تو می‌شکنی

گاهی فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها داستانی بوده که من نوشته‌ام. تو آمده‌ای دستم را خط زده‌ای. زیر خنده زده‌ای، مدادم را از دستم کشیده‌ای و فرار کرده‌ای. خاسته‌ام مدادم را پس بگیرم، فریاد کشیده‌ای و گریه کرده‌ای که هزار پایان زیـبا می‌دانی که نمی‌توان نوشت و اما پایان آسانی که تلخ است. برگه‌های داستان را برداشته‌ای، بر آغاز پا نگرفته، پایانی نوشته‌ای. روی برگه‌ها شراب ریخته‌ای، در آتش انداخته‌ای، گفته‌ای که معمولن دل‌ها در این جور داستان‌ها می‌شکنند و حالا تو می‌شکنی، هوا طوفانی شده و  تو در کولاک برف بیرون رفته‌ای.

گاهی فکر می‌کنم داستانی نوشته‌ام درباره‌ی کسی که پایان تلخی بر قصه‌ای نوشته، از سرما کلبه‌اش را سوزانده، در آتش دوام نیاورده و خودش در کولاک بیرون رفته...

اگر تو آن دختر موقرمزی باشی که در تابستان کودکیم دیده‌ام،

من آن پسری می‌شوم که برای آوردن بادبادک تو از بین کابل‌های برق، جان می‌دهد.

لب‌خندی که بدطینتی به لب‌ها می‌آوررد، نوشیدن قیر است برای رفع تشنه‌گی در کنار برکه.

آدم‌ها که ناامید می‌شوند، بچه به دنیا می‌آورند.

تاریکی

در یاد تو می‌میریم

مثل تاریکی در آفتاب

مثل آب ریخته

بر کف آسفالت آفتاب خورده

 

ناگفته‌های این ماجرا

زهر هزار عقرب بیابانی‌ست

در رگ‌های سرد ما

شکنجه‌ی گناه با هم بودن

با هم بودن است

 

تریاک این قصه

آب دهانمان بود

که جای عبور از فاصله‌ی لب‌ها

بر خاک کینه انداخته شد

آن‌جا که عشق را به تدفین بردیم

درخشان

دروغ‌هایی‌ست که هرگز نگفته‌ایم

اما در ذهن ساخته‌ایم

آن‌ها را امیدواری می‌خوانیم

فردای درخشان ما

وام‌دار کدام قصه‌ی افسون‌گری‌ست؟

کدام طلسم را بشکنیم

تا لب‌خند خوش‌بختی را ملاقات کنیم؟

 

از گذر پدیداری نام‌ها

آن‌چه می‌ماند، نه جز درد است

نه جز داوری

جنایتی‌ست دوست داشتن

آن‌گاه که به خودکامه‌گی می‌رسد