صفحهی ده، من را وارد میکنی. صفحهی بیست، سرباز ارتش رومم میکنی. صفحهی سی با تو در قصر تنها میشوم. صفحهی چهل، من را دلباختهت میکنی. صفحهی پنجاه سردار لشکر میشوم. صفحهی شست شمشیر پادشاه را به نشان عشقی جاودان به من میدهی. صفحهی هفتاد، راهی نبرد با اسپارتاکوس. صفحهی هشتاد با شمشیر پدرت به دست گلادیاتور شورشی، میمیرم. داستانت در اول راه است…
و اینک از من..کمی اشک ریختم..و دیگر سربازی دوباره
سلام/// شبیه ماجرای تو با این دختره ........//// هستش... اونم با تو همین کارو کرد////
خواندم رفیق / موفق باشی / الان دارم با تو میچتم / نظرم رو هم میگم.
چطوری فرمانده ؟؟
صفحه ی نود... اشکی بالای مزار... صفحه ی سد... شمشیرِِ پادشاه بالای مزار... صفحه ی سد و ده... من را وارد میکنی. صفحهی بیست... سرباز ارتش رومم میکنید
صفحه ۱۱۰ ... بسه دیگه رمانهای طولانی اینروزها خواننده ندارن ... دارن؟
ببین عزیز اگه این من رو حذف کنی ها همه مشکلات حل می شه .اینقدر خرده فرمایش نداری .در ضمن آدم خودش باید شخصیت داشته باشه .ارائه بلیط هم نشانه شخصیته .نه؟
چ
از این یکی خیلی خوشم اومد ... :)
صفحهء شست و پنج کو؟!!....آهان صحنه داشت؟آره راست میگی معمولآ قبل از جنگ رفتن یارو یه حال مشتی به خودش میده!!!!..........