توی چشمات. توی تیوپ شنات. توی رنگٍ آرایشت. توی نوار بهداشتیت، یک پسر تازه، یک پسر تازه آمده.
-بسه! ببین. گوشکن. ما نمیتونیم باهم باشیم. خب،؟ دیگه تموم شد. میدونی، واقعاُ دوستت داشتم. جدی میگم … جدی میگم، باورکن. گاهی میآم پیشت. خداحافظ عزیزم.
خوب یعنی که چی؟ خیلی مزخرف بود دوست من ! با این نوشته ها میخوای چی ثابت کنی؟
بدون هیچ فرایند داستانی پوچ و بی محتوا!شایدم میخوای یه گوشه جهان بگیری نمیدونم یا شاید حکایت خر بیارو باقالی بار کن
خوبی؟ یه کم بیشتر تلاش کن
هنوز تو همین مایه مینویسی؟ :)
خوب نیس خسرو.کهنس.خلاقیت نداره.هیچی نداره.
خیلی بد بود خسرو ... تکراری و لوس
اخه بچه پرو چی رو می خواهی ثابت کنی تو هنوز شعور نوشتن نداری لطفا حرمت قلم رو نشکن ....
سلام. چه جالب. برام عجیبه چقدر همه عکسالعملهای تند نشون میدن!!! چقدر همه را عصبانی میکنی! مگه چی شده؟ ضمناٌ تکراری هم نبود. همهچیز قرار نیست در حد معجزه شگفتانگیز یا تحسینبرانگیز باشه!! اینا زندگی است و این هم نوشتن از زندگی.
باید بگم خوب بود... هر چیزی رو که نباید توی یه کادر بسته و رسمی خبری بیارن.به نظر من توی این داستان کوتاه می شد دوستی های الکی فنچولائی رو دید که به راحتی اب خوردن از هم جدا می شن... یک رابطه تعریف نشده تو جامعه سنتی ما.
مثل اون علیرضای کثافت حرف میزنی. دقیقا همین رفتار رو با من کرد
یه روزی ماشینش رو میدوزدم تا جونش از تو کونش بزنه بیرون
فکر خوبیه
همین الان به ذهنم رسید