شهوت از چشمانش میریخت بیرون. میریخت روی زمین و موکت را خیس میکرد. چیزی توی شورتم داشت بزرگ میشد. حالم بد بود. بیرون برف میبارید؛ سنگین. باید میرفت. داشت میرفت. دیرش شده بود. میرفت هفتاقیانوس آنسوتر ولی تازه حشری شده یودیم. چی کار باید میکردیم؟
تا خود فرودگاه، توی تاکسی درگیر هم بودیم. آخرسر، من و تاکسی، با هم رسیدیم.
سلام
والا چی بگم
مسابقه بوده ؟
ولی موفق باشی
یا حق
من باید این بلاگ را هم در ستون داستانی می نوشتم. عجب طنز و دقت و فشردگی ای. آفرین بر دوست. زیبا و ... کامل. به ریش دنیا می خندید....؟ یم؟
سلام. عرض به خدمتت شریفتون که خیلی منحصر به فرد می نویسید. و در عین حال جالب.
اگه از این همه تعریف حوصله ات سر رفته باید بگم خیلی رو نوشتی . جذابیتشو از دست داده بود
باز خوبه رسیدین!!!
خیلی مسخره بود