مردان شکستخورده. داستانهای پایان یافته. چهلسال زندهگی، بیهیچ موفقیتی. بیهیچ نشانی از افتخار روی سینه. نـه. زندهگی اینطور نمیماند مرد. فردا، روزی دیگر میآید و دنیایی از موفقیت که منتظر است. نه. پنهانی زنت زیر بالش، گریه نکن؛ مدالها در راهند. فردا میرسند. یکروز. فقط یکروز دیگر صبر کن. یک روز دیگر.
چهل و یک. پنجاه و یک. شست.
شست. آخر قصهایم. مسابقه تمام شد. همه اول شدهاند. بیخودی میدوی؛ داورها هم رفتهاند خانه. ولی… اگر میشد. اگر میشد یکبار دیگر. فقط یکبار دیگر مسابقه را از اول شروع کنند. آنوقت برنده.. ؟ حتمن. آره، حتمن تو بودی.
اگر میشد مسابقه را دوباره شروع کنند…
سلام وبلاگ خوبی داری!!
و جالب مینویسی
موفق باشی وبای
و هرگز دوباره ای وجود نداره .....................
به خط پایان که رسید دید همان اول خط است! دور خودش گشته و یکی در جایگاه تماشاچی ها بهش بیلاخ می دهد!
هنوز امید هست - حتی آن هنگام که دندانهایت را روی هم فشار می دهی و دانه دانه می شکنند تا درد جان کاهت را لحظه ای فرو شویند ... و مرگ از دریچه ی آرامش - می خزد تو ...
ما آدم ها همیشه همینطور بوده ایم بعد از باختن به فکر بردن در همان مسابقه ایم! با اینکه می دانیم دیگر هیچ فرصتی نیست .
اگر مسابقه از نو شروع می شد!!!!!!
ای کاش احتیاج به این اگرها و یکبار دیگرها نداشتیم...
سلام بر داستانگو...خسروی عزیز اول اینکه چرا آن وبلاگت به روز نمی شود ؟ دیگر اینکه یک داستان نوشته ام که حتمن باید نظر بدهی
سلام آقای نخعی
من فکر میکنم که این کار حرکت داستانی ضعیفی دارد که نرسیده به پایان تمام میشود و از بین میرود و این را میتوان در شتابزدگی نوشتار و نویسنده پیدا کرد اما رگه های کمرنگی از طرح توطئه که بیشتر شاید در ذهن نویسنده اتفاق میافتد تا نوشته ای که روبروی ماست. به هر حال قلم خوبی داری و موفق باشی
یکی از زیباترین متن هایی که در این چند ماه خوانده ام. بسیار زیبا بود دوست زیبای من.