مخدر. جریان خلسهآور اسید، توی رگها. گلبولهای قرمز آغشته. لذت فراموشی. لذت مرگ دنیا. مرگ همهچیز. خواهش میکنم مامان، حالا در را باز نکن. بگذار چراغ اتاقم، خاموش باشد.
باد، ابر سفیدی را توی مغزم پراکنده میکند، این باید مادرم باشد. فکر میکنم، برای چنین ابری، طوفان لازم است. چرا نمیمیری؟ چرا تکهتکه نمیشی؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟
ابرها همیشه پراکنده میشن و باد همیشه میوزد. باید ابری نبود که با این بادها پراکنده شود. باید مرد. مسآله این است؟
یکی از دوستانم شما را معرفی کرد ؛ تمام آرشیوداستانهایت را خواندم و لذت بردم .همین ! متشکرم .
خیلی سخته
واقعن زیبا بود... هر روز می خوانمت... با این که خوشم ازت نمی آید ولی نوشته هایت را دوست دارم... این یکی خیلی عالی بود... خالد هم باید این را بخواند... حتمن می خواند و او هم لذت می برد...
خیلی زیبا بود.مرسی اقای نویسنده
اهی بمیره برات دلت خنک شه
سلام خسرو جان ؛ ممنون از اینکه به من سری زدی و همچنین از توضیحی که برای شعر داده بودی ؛ به راهنمایی هایت احتیاج دارم و صد البته نمی خوام وبلاگی که دارم صرفا رومانتیک باشه... اگه حوصله داشتی ؛ باز هم سر بزن . بای
هیچی نخواه . هیچی. حتی نخواه که هیچ نخواهی.......
حال کردی؟