شنیدیم آرزوهای بچهگی ما
حالا پیش تو نشسته
حالا دیگه کف دستهاش سرخ نیست
حالا دیگه از درختا بالا نمیره
توی خیابون دنبال بادکنک نمیدوه
و پفک نمکی هم دیگه دوست نداره
حالا دیگه تو رو دوست داره
با اینکه اون قدیما ما رو دوست داشت
با یه دامن قرمز و جورابای سبزآبی خاکی
یه پتو مینداخت زمین و میشست تو کوچه زیر آفتاب
و ما رو با اخمش نگا میکرد
(بگو تو رو هیچوقت این طوری نگا کرده؟ آخه نگاه کرده؟)
شیش سال ما هفتسنگ بازی کردیم و اون مارو نگاه کرد
شیش سال ما عاشق اون بودیم و اون عاشق ما
و اگه اسباب کشی نمیکردن، اوضاع دووم میآورد
ولی حالا
(حالا)
یه ساله پیش تو نشسته،
حالا دیگه تو رو دوست داره.
ای بابا...
آدم نباید به عشق بچهگی وابسته بشه، (هیچ اطمینانی بهش نیست).
و اگه میخواد واقعن از دستش نده،
باید دنبالش کشیده شه و بره.
کشیده شه و بره.
بره.
بره.
بره.
شیش سال روی شما شا..یده و حالا روی اون!!