در راهرو دیدش؛
سرخپوش. مو طلایی. چشمانش جادهای را میگشودند که در آن اسبهای تبدار بسته به کالسکهای آتشگرفته از راه میرسیدند.
عشقی بود که در لحظه پا گرفته بود.
باید نادیدهاش میگرفت.
کسی گناهکار نبود.
چشمها به هم افتاده بودند.
قلبها در کار بودند.
سینهها میتپیدند.
سینهها، مثل چیدن سبدی آلبالو در باغی تابستانی،
در اصطکاک داغی کنار هم، آتش گرفته بودند.
میباید از این عشقها پرهیز کرد.
آنجا که لبها در اشتیاق مکیدن یکدیگر آزموده میشوند.
تشنهگی بیشتر میشود،
خواهش به آخر میرسد،
و خستهگی میماند.
بگو چه کسی را در راهرو دیدیم؟
احتمالا همون خانوم محترم با چکمه های قرمز و مانتوی بنفش شل و دیدی(نیشخند)
به اینایی که گفتی عشق نمیگن...میگن؟؟؟من که میگم اصلا عشق وجود نداره...
اون یه چیزه دیگه هست(چشمک)
خوب حالا کیو دیدی؟؟؟( آیکون از فضولی مردم زود بگو)(نیشخند)ها ها
سلام
این "لحن بیمسولیتی، بیخیالی و کرختی در نوشته موج میزند" خوب بود یا بد؟ ضغف ست یا قوت؟!
آتش نبود آن که دیدی؟! مادیان بی افسار...؟!
مهمون های همسایه ی بغلی رو دیدیم/.
پارگراف دومش رو خیلی دوست داشتم... البته همش خوشمل بود..... اما آیا واقعا باید از عشق پرهیز کرد؟؟؟؟
با فامیل من چکار داری؟
مگه خودت فامیل نداری؟!!
چه کسی را در راهرو دیدید؟
آن هوس بود که تو را در چنگال خود می خوست....احساس میکنم کمی استعدادت رابی هدف رها کرده ای...شاید اشتباه کنم....
استعدادی ندارم/.
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ خرسندی
سعدیا دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
از عشق خلاصی وجود نداره مگر اینکه عشقی در کار نباشه
سلام.ممنونم که سر زدید...وبلاگ جالبی دارید.گذاشتم سر فرصت همه ی مطالبشو بخونم.
سلام بر دوست جدید و خوبم ! من چاخان را مورد لطف قرار دادی . ممنون !
وب شما هم خداییش دختر کشه ! پر از احساس و لطافت .
خوشحالم که پیدات کردم . به امید دیدار مجدد فرخ
بگو چه کسی را در راهرو دیدیم؟
نوشته های کوتاهت می تونه بیشتر تقویت بشه
راستی ممنون که به روزانه های من سر زدی!
همونجا جواب کامنتت رو دادم
شاد باشی یه دنیا
عشق هم به همین سادگی شروع میشه ولی درست زمانی که شروع میشه در حال تمام شدن است
از وقتی یادمه تو سرزمین عجایب بودم
همچین حسی بارها در سینه داشتم
دستشویی داشت میخواست یه در باز پیدا کنه که کارشو بکنه!!
اما نمیدونست کسی تو راهرووه(:|
سلام.
ممنون از حضورتون.
موفق باشید.
فیلتری که عزیز
چه حس غریبی رو توصیف کردی می باید از عشق پرهیز کرد؟؟؟تموم عمر پرهیز کردم و حالا فکر می کنم بد هم نمی شد اگر ناپرهیزی می کردم
ایول نویسنده
شاید عشقی که در لحظه پا می گیرد را بهتر از این نشه توصیف کرد
عالی بود