نمیدانم چرا اینقدر به تو فکر میکنم. خاطرات زیادی با تو ندارم. من در دنیای تو وجود نداشتهام. در اتاق را میبستید. چهقدر دلم میخواسته بدانم آنجا چه میگذرد. وقتی در باز میشده که من میوه و چایی میآوردم. وارد میشدم. پشت میز نشسته بودید. چه میگفتید؟ میخواستم بدانم. نمیخواستم از اتاق بیرون بروم. شما دنیایی بودید که من هیجان کشف آن را داشتم. مثل بوی سیگار، دستگاه ضبط مکالمهی تلفنی، فیلم جنگیر. میفهمیدی نمیخواهم بروم. ازم میخواستی بمانم. نقاشیهایم را نشانت میدادم. خاطرهای میگفتی از وقتی همسن من بودی. از دیکتهای که همهاش را تا آخر درست نوشتی و معلم کلمهی آخر را خوانده "اصت" و تو گیج شدهای که با سین مینویسند یا صاد؟ برادرم به تو رسانده که با سین مینویسند ولی تو باز نوشتهای اصت، و نوزده گرفتهای.
فردا
هیچ آلبومی، عکسی از تو ندارد
آدمها اینگونه فراموش میشوند
روزی که تصمیم میگیرند
در شهری کوچک
دور از جایی که دنیـا آمدهاند
به پایان برسند
فردا چه چیزی بهتر خواهد شد؟
هیچ چیز
از تو شمارهتلفنهایی بینام میماند
که دوستانت آن را میگیرند
و بدرود آخر را مخابره میکنند؛
مادرها میمانند
و عکس نداشتهی تو در آلبوم
تنهایی
چاقوییست برای قلب ما، که هرروز
تیزتر میشود
روزی آنرا برمیداریم
در قلب خود فرو میکنیم
خود را به پایان میبریم
یادداشت و شعر به یاد حسن نامدار نوشته شده که در زمستان سال 1368 در شهر کوچکی در سوئد، به زندهگیش خاتمه داده اصت.
همین....فقط همین صفحه ی خالی سهم ماست/ سهمش را گرفت و رفت
راست چون دشنه ، تلخ چون هلاهل !
اصت آخر فوق العاده بود
میدونی به این فکر میکنم که ای کاش زبان فارسی هم مثل خیلی زبانهای دیگه ضمیرهاش برای جنس مذکر و مونث فرق میکرد که آدم موقع خوندن کلمه او یا تو اینقدر درگیر جنسیت نمیشد! نمیدونم...شاید اصلا اینطوری گنگ بودن یه جورایی بهتر هم هست!!!
یه سری به بلاگم بزن. چند تا ژست در مورد فیلمهایی که دیدم نوشتم که دوست دارم نظر اهل فن رو هم در موردشون بدونم
یه چیزی یادت باشه
از قدیم گفتن وقتی دوتا مهندس دارن باهم بحث میکنن ، یه باغبون نمیاد وسط بگه بیل من کو؟؟
لطفا خودتو بیش از این ضایع نکن و عین ارازل وارد دعوای خلیل رشنو با دیگران نشو
به به جناب آقای مهران بقایی
یادی از ما کردید قربان. سیل نزولی پیامهای شما در بلاگ من بسیار جالب است. در اولینها داستانگوی عزیز، بعد جناب آقای نخعی، بعد توصیهی حضرت عالی به خوردن میگو برای تقویت حافظه و حالا باغبان.
جناب بقایی در بالا فرمودید مهندسید، مهندس چه رشتهای هستید؟ دروغگویی و بیادبی؟
حالا چرا اسمتان را ننوشتهاید؟ شما که پشتتان به حزبالله گرم است، از جه میترسید؟/.
سلام جناب نخعی این کامنت ( م ب) ربطی به من ندارد کار خود رشنوی است می خواهی باور کن می خواهی نکن کسانی که برای رشنوی در باره ی این متن اخیرش پیام میگذارند با کامنت ها این چنینی مواجه می شوند قبلا هم برای خانم بنی تمیم گذاشته بود که تکذیب کردم و تلفنی با همسرشان که از دوستان من است گفتگو کردم ( آقای پاکروان) و قضیه را گفتم من فقط بانام حقیقی و آدرس پیام میگذارم آن کامنت قبلی که اشاره به میگو کرده بودم مال من بود و تایید میکنم اما این را نه البته تلقی شما از من به برداشتهای شما بستگی دارد از آنچه می شنوید یا می بینید من گمان می کردم کسی که آشنایی اش با من به حداقل هفت هشت پیش برمیگردد ( اگر اشتباه نکرده باشم) لابد کمی دچار نسیان شده است جنابعالی ینجا تشریف ندارید و از بسیاری قضایا با خبر نیستید این دعواها بر سر عبای ملا است آنچه در وبلاگها می آید ( حد اقل برای شما که اینکاره اید و با سابقه) همه ی ماجرا نیست و البته فرصت بیان همه چیز هم نیست حالا جنابعالی نسبتهایی می دهید بر اساس شنیده ها و خوانده ها ی وبلاگی عیبی ندارد من ناراحت نمی شوم چون قواعد این فضا را پذیرفته ام شاید اگر روزی دوست داشتید بیشتر و بهتر بدانید( اگر برایتان جالب است) سری اینجا بیاید چند روزی میزبانتان باشیم گشتی بزنیم و گپی بزنیم تا در برداشت هاتان کمتر به خطا بروید
بدرود
خوبه که اگر یک روزی، یه گوشه ی تنهای دنیا خودت رو تموم کردی، یکی پیدا بشه که به یادت بنویسه.
از این نظر، خوش به حالِ آقای نامدار.
نوشته ی نوستالژیکیه داستانگوو.