دستت رو آوردی جلو و خداحافظی کردیم
زیر نور کم جلوی خونهتون
دستات سرد بود
انگشتات، مثل تازه مردهها، بیحس و لمس
نگات مثل برکهای با آب مسموم
با هزار ماهی مرده
درو بستی و دیگه فقط سایهت رو دیدم
که دور میشد
دستامو تو جیبم کردم و
پیاده تا خونه رفتم
به خودم گفتم
بازم نشد.
تقصیر خودت بود!
again and again and again ....
nashod ke nashod... bikhial baba
اینجور نوشته ها رو دوست دارم . این صبر کردن ها و دست دست کردن ها و قدر دونستن ها واسم باارزش تر است .
اگر پایان قصه حرفی زده میشد برام جالب نمیومد . دوست دارم که " بازم نشد " !!!
بالاخره میشه !
منم مثل بقیه فکر می کنم تو مقری و باید تنبیه بشی.
مقصر
حالا تو راه خونه یک سیگار هم دود میکدی بد نبود!