باید به زندان بیافتم
ده سال
هزار سال
شاید آنجا بتوانم تمام قصههای پلید و بد را از تو بتراشم
و دور بریزم
شاید آنجا بتوانم نگاهی را زنده کنم
که نمیتواند عشق را در خود پنهان کند
شاید خندهی تو را از بین نفرینهای پوسیده
بیرون بکشم
قاب بگیرم
آنوقت از زندان بیرون میآیم
تا خانهات میدوم
آنجا که دیگر نشانی از تو باقی نمانده است
و مردمی که نمیدانند از چه حرف میزنم
خندهات را در قاب نشان میدهم
از تو میگویم
همه حتا نشانی گورت را از یاد بردهاند
و آن وقت تمام قصههای پلید و بد
به من باز میگردند
nice
یه ایکاش متسلسل
شعر از غم شروع می شود......
doodool