بوسههایمان
حالا مثل خاطرهی بادبادکیست
که روزی در آسمان، نخ آن پاره شد
وقتی همه از زمین به آن چشم دوخته بودند
هیچچیز بهتر از بیدارشدن
با صدای دوستی نیست
که در یک صبح زود زمستانی
جلوی خانهت
منتظر ورود است
آآی، احمد با تو ام.
دستت رو آوردی جلو و خداحافظی کردیم
زیر نور کم جلوی خونهتون
دستات سرد بود
انگشتات، مثل تازه مردهها، بیحس و لمس
نگات مثل برکهای با آب مسموم
با هزار ماهی مرده
درو بستی و دیگه فقط سایهت رو دیدم
که دور میشد
دستامو تو جیبم کردم و
پیاده تا خونه رفتم
به خودم گفتم
بازم نشد.