داستانگو دو را برای کاربران اینترنتی که شاید حوصله و وقت کمی دارند راه انداختم، با این هدف که هرکس وبلاگ را باز میکند، دستکم یک مطلب را بخواند.
داستان گو نام نشریه ای بود که به همراه دوستانم در تهران به راه انداخته بودم. ولی پس از دوشماره چاپ از فعالیت بازماند.
This is khosro nakhaei's Page.
I'm a Persian Writer, translator and photographer.
Dastangoo, was the name of a magazine that I published in tehran somedays.
ادامه...
صفحهی ده، من را وارد میکنی. صفحهی بیست، سرباز ارتش رومم میکنی. صفحهی سی با تو در قصر تنها میشوم. صفحهی چهل، من را دلباختهت میکنی. صفحهی پنجاه سردار لشکر میشوم. صفحهی شست شمشیر پادشاه را به نشان عشقی جاودان به من میدهی. صفحهی هفتاد، راهی نبرد با اسپارتاکوس. صفحهی هشتاد با شمشیر پدرت به دست گلادیاتور شورشی، میمیرم. داستانت در اول راه است…
khosro nakhaei
پنجشنبه 29 آبانماه سال 1382 ساعت 01:13 ق.ظ
نه عشقی که گذاشته باشدش و رفته باشد، نه تجربههایی که برای یک زن جالب باشد. نه هیچجای بدنش شکسته، نه با خودروای تصادف کرده. نه خودکشی ناموفقی در زندهگی، نه تا حالا دزدی بهش زده. پشت میز کافه، فرورفته در سندلی، موهایش سفیدٍ سفید است. پس کی میخواهد برایش اتفاقی بیافتد؟
khosro nakhaei
یکشنبه 25 آبانماه سال 1382 ساعت 01:12 ق.ظ
قد سد و هفتاد. وزن پنجاه و چهار. چشم و ابرو موشکی. موها دم اسبی. رژلب صورتی. کوتاهتر از این دامن، دیگر امکان ندارد. تو ایستگاه مترو نشسته بود؟ نه! تو لابی ساختمون؟ نه! تو پارتی مهدی چرسی؟ نه! کجا پس کجا؟ بابا، خواهرم رو میگم. آهااان.
چمدانش را بسته بود. داشت ترکش میکرد. دوباره گفت: -دامون، یه چیزی ازم بخواه، یه کاری بگو واست انجام بدم... تو رو خدا. این دم آخر دلم نمیخواد اینطوری غمگین باشی. لبهای دامون تکان خورد، آخرسر گفت: -میخوام خودارضاییت رو تماشا کنم.
khosro nakhaei
یکشنبه 11 آبانماه سال 1382 ساعت 01:11 ق.ظ