شکل روشنی از سیب. سیبی براق که پوستش، زیر نور خورشید، میدرخشد. سیبی که میخندد.
تویی
که میخندی.
ردیف سپید دندانهایت، حرفی میزنند که ترجمه نمیشود. اما بیانکار اثر میگذارد. میسوزاند. نابود میکند.
باید انکار کنی که این درخت سیب است.
تویی
که بالای سر من ایستادهای و موهایت آویزان است. تویی، نه سییب.
نه سیب.
نه سیب.
وقتی که بچه بودم مادرم به من میگفت نباید جوهر خودکار از آنطرف کاغذ پیدا شود. هماینطور میگفت نباید کاغذ دفتر لوله شود. اما من دوست داشتم جوهر خودکار از آنطرف کاغذ پیدا باشد و ورق هم لوله شود. دربارهی جوهر اغلب موفق بودم، اما دربارهی لولهشدن، نه. حالا نه دوست دارم کاغذ لوله شود و نه جوهر پس بدهد.
کٍی همهی آنچه دیگران اولها به ما گفتهاند را میپذیریم؟
خورشید سوزان است، ولی وقتی تو سرمیرسی گم میشود. احساس میکنم جوانم و با این احساس، ک/ی|ر/م راست میشود. این اعطای زیبایی توست و میدانم یکروز دیگر قلبم تحملش را نخواهد داشت؛ درحالی که روی آسفالت داغ خیابانی شلوغ بین آدمهایی که نمیشناسم، به پشت افتادهام و جان میکنم، روی من خم میشوی –میدانم که این کار را میکنی- دستم را میگیری و موهایت، صورتم را احاطه میکند و به خدا قسم که این بهترین چیزیست که از زندهگی میخواهم. که این بهترین مرگیست که آرزو دارم.