خاب میبینم تو را میبوسم و از جای هر بوسه خون بیرون میریزد. تو با وحشت به من نگاه میکنی و میگویی: دیدی میگفتم؟. از من دور میشوی. میپرسم چه چیزی را میگفتی؟. میخاهم دوباره ببوسمت، من را پس میزنی، روی صورتت دست میکشی. میگویی: تو هنوز عوض نشدی، تو اصلن عوض نمیشی، تو هنوز ماری.
میپرسم یعنی چی؟ جیغ میزنی. میخواهم به صورتت دست بزنم، نمیتوانم. جلو میآیم، تو را در آغوش میگیرم. تقلا میکنی بیرون بیایی، نمیتوانی. دورت میپیچم. گردنت را میبوسم. میگویم که هیچوقت هیچکسی پوستی به این خوبی نداشته. چشمانت را میبندی. میگویی که از این صدای زنگ متنفری...
خاب دیدهام تو را اره میکنم
و تو خابی و هیچ واکنشی نشان نمیدهی
لبهای زیبایت بیهیچ تکانی
روی هم سکوت کرده بودند
وقتی مردی، آرام شده بودم
تمام غصهها، تمام نگرانیها دنیـا
با مردن تو از بین رفت
مثل برگرداندن ماهی به آب
آرامش به من بازگشت
چه تضمینی بهتر از مردن تو
برای همیشه ماندنت بود؟
یادم است میگفت: اگر هایده اذان بگوید، نماز خاهد خاند.
خوشبختی برای تو، فقط تو عکسهات وجود داره
باید هرشب رو با گریه بخوابی
باید دستهای منو شبها برای بغل کردنت، کم بیاری
باید به من فکر نکنی. ولی میکنی
ملودی ساعت زنگدار صبحها، مرثیهی ادامهی زندهگی
چکش رو کی داره؟
باید یه انگشتر تو شستت کنی
یا یه تاتو رو کمرت
یا یه حلقه از تو نافت
رد کنی
باید به خودت و زندهگی
قلاب وصل کنی
باید به من فکر نکنی،
ولی میکنی