این سکوت نباید نشانهی رضایت باشد؛
هیچکدام هیچ شرمی نداریم،
و هیچکدام از چیزی نمیترسیم.
پلی نمانده که خراب نکرده باشیم،
و حرفی نمانده که نگفته باشیم.
کسی که عقل را برای رسیدن به تو از بین برده بود،
بدون آن ادامه داده، و بدون آن جنگیده،
و فرسوده شده.
جنگ؟
نه من جنگ نمیخواهم.
میخواهم تو را تنگ در آغوش بگیرم،
و یکدقیقه نفس نکشم.
میآیی روبهرویم میایستی و به چشمانم نگاه میکنی.
داد میکشی و میگویی که امشب من را میکشی،
و اینکه مالک تویی و من گوسالهای که شیرت را میمکد.
توی صورتم میزنی و چیزهایی میگویی که پشتم میلرزد.
با همهی توان با من درمیافتی،
و تحریکم میکنی که با تو بجنگم.
جنگ؟
نه، من جنگ نمیخواهم.
میخواهم تو را تنگ در آغوش بگیرم،
و یکدقیقه نفس نکشم.
آنجا؛
میتوان بر قالیچهای آبی غلتید،
و در آغوش هم،
جز سه کلمه چیزی نگفت.
تو باید میمردی.
سالها پیش از آنکه من به دنیا بیایم.
تو باید از دست میرفتی.
وقتی در بیمارستان متولد شدی،
زمانی که پرستار تو را برعکس گرفته بود تا اولین نفس را بکشی،
باید از بین دستانش لیز میخوردی و به کف زمین میافتادی.
تو باید از دست میرفتی
روز اول مدرسه
وقتی که توی دستت کیف تازهات بود و چادر مامان را محکم گرفته بودی،
آن کامیون قرمز که نزدیک بود شما را زیر بگیرد،
رانندهاش باید چند ثانیه دیرتر پدال ترمز را فشار میداد.
تو باید میمردی
باید از دست میرفتی
و من را سالها پیش از آنکه بهدنیا بیایم، از خودت آسوده میکردی.
روزی که میخواستی اولین هدیه را به اولین معشوقت بدهی
پاسدارها در خیابان باید با ژسه گلولهبارانت میکردند
تو با هرگلوله دوتکه میشدی،
من میآمدم،
تکههایت را توی گونی میریختم و میبردم و قبل از تاریخ تولدم دفن میکردم.
تو نباید هرگز بهدنیا میآمدی
باید به بدترین شکل جان میکندی و از بین میرفتی.
وقتی که برای هواکردن بادبادک روی پشت بام رفته بودی
وقتی به آن گوشه رسیدی
باید از آن بالا به پایین سقوط میکردی.
تو باید میمردی.
نباید با من روبهرو میشدی.