این قسمت: آقای محترمی از دیسپچ
صبح کاری را ساعت ده شروع کرده بودیم و مثل هر روز همراه باقی همکاران اداره توی وبسایت فیس بوک میچرخیدیم که آقایی با قدی بلند و سبیلی رعنا اما آویزان به ما سلام کرد. ما هم سلام کردیم. خوش پوش بود و چهرهی محترمی داشت. با خانمی ته اتاق گفتوگویی را شروع کرد و من وقتی متوجهی پرت و پلاهاش شدم که یک سئوال را مدام تکرار میکرد:
-یادته؟ زنگولهها رو؟ یادته؟ چرتکهها رو؟ یادته؟ شما یادتونه؟
رو کرد به من:
-شما خوشگله، چرتکه یادت میآد اون زمونا؟ یادت میآد؟ نمیآد؟ بقالا داشتن.
-بله یادم میآد.
-با من دوست میشی؟
-!!
کارمند رده بالایی در دیسپچ بود و ظاهر غلطاندازش با چرت و پرتهایی که میگفت همخوانی نداشت. مانده بودم چهطور جوابش را بدهم. خندیدم و جوابی ندادم. دوباره پرسید:
-با من دوست میشی؟ یه هدیه بدم ازم قبول میکنی؟
توی ذهنم اینها مرور میشد: خله؟ نفوذیه؟ تازه دیوونه شده؟ داره مارو امتحان میکنه؟ اومده بمب بذاره؟ همجنس بااززه؟
-بله چرا که نه. خواهش میکنم.
-آخه یهدونهست. بذار قرعه بکشیم.
یکتکه کاغذ کند، رویش نقاشی ما را کشید. مچاله کرد. از بینش یکی را برداشت، باز کرد. خدا را شکر. اسم من نبود. هدیه که عبارت بود از یک سنجاق سینهی طلایی تعلق گرفت به خانم ته اتاق. اما دو دقیقه دیگر برگشت سیخ جلوی من ایستاد.
-آخه حیفم اومد.
از بین دو دستش که حالا میدیدم چه پر پشم است، چیز کوچکی برق زد.
-حالا با من دوست میشی؟
این قسمت: در دستشویی
هنوز کارم را در کابین دستشویی شروع نکرده بودم که با شنیدن صدای مهیبی از سوی دیگر دوستان همکار در کابینهای اطراف جا خوردم. بلند گفتم: صد امتیاز به این گوز. یکنفر یک جایی خندید. احتمالن خود طرف بوده.
وقتی بیرون آمدم. دو نفر با اخم نگاهم میکردند. من هم با اخم نگاهشان کردم. از حراست بودند؟
آدمها گاهی دلشون نمیخواد با کسی حرف بزنن، تلفنو جواب بدهن، به کسی زنگ بزنن، از کسی سئوال کنن، یا کسی ازشون چیزی بخواد. ولی من گاهی اینطوری نمیشم. من همیشه هماینطوریم. فقط گاهی از این حالت درمیآم.
آدمها گاهی نمیخوان پیشرفت کنن، من همیشه.