در جلویی ماشین لق و لق میزند، ناگهان باز میشود و پیرمردی که جلو نشسته بود از ماشین به بیرون پرت میشود. کامیون پشت سرمان بوق وحشتناکی میکشد. صدای ترمز و کشیدهشدن لاستیک روی آسفالت میآید و بعد صدای خفهی ترکیدن چیزی. راننده در جلو را میبندد. برمیگردم و از شیشهی عقب نگاه میکنم؛ خون قرمز و تکههای زرد مغز پیرمرد روی آسفالت به سرعت پخش شدهند. راننده میگوید:
-تقصیر خودش شد، باید عقلی میکرد درو با دست نگه میداشت.
-بله درسته،... ممکنه نگه دارید؟
پیاده میشوم و کرایهم را حساب میکنم. تاکسیسواری در پایتخت ما کمی خطرناک است.