مهمانی شلوغ بود. یکدفعه دختری که آنگوشه نظرم را جلب کرده بود با لیوانی در دست و لبخندزنان، نزدیکم آمد و گفت:
-سلام. من مسخرهم.
گفتم:
-عیب نداره. من هم الکیم.
در اتاق تشریح کنار جسد خودم بودم. با دکتره دوست شده بودم. رابطهی خوبی با ارواح داشت.
-و این چیه؟
-معدتونه.
-عحب. همیشه فکر میکردم باید کوچکتر از اینها باشه. این چیه؟
-لوزلمعده.
-اومممم، جگرم کجاست؟
-ندارید.
-جان؟
-جگر نداشتید. به هماینخاطر این اتفاق براتون افتاد.