در راهرو دیدش؛
سرخپوش. مو طلایی. چشمانش جادهای را میگشودند که در آن اسبهای تبدار بسته به کالسکهای آتشگرفته از راه میرسیدند.
عشقی بود که در لحظه پا گرفته بود.
باید نادیدهاش میگرفت.
کسی گناهکار نبود.
چشمها به هم افتاده بودند.
قلبها در کار بودند.
سینهها میتپیدند.
سینهها، مثل چیدن سبدی آلبالو در باغی تابستانی،
در اصطکاک داغی کنار هم، آتش گرفته بودند.
میباید از این عشقها پرهیز کرد.
آنجا که لبها در اشتیاق مکیدن یکدیگر آزموده میشوند.
تشنهگی بیشتر میشود،
خواهش به آخر میرسد،
و خستهگی میماند.
بگو چه کسی را در راهرو دیدیم؟
پیشرفت تو قابل ستایش است.
اون چکمههای چرمی براق، وقتی که نور آفتاب رو منعکس میکنه، چشم هرکسی رو تو خیابان دنبال خودش میکشه.
باید از اون مانتوی بنفش شل، که حالا به بایگانی کمد فرستادیش، فریبندهتر باشه.
چراغ عابر سبز میشه و همهی رانندهها با چکمههای تو سر میگردونن و باهاش میرن اون ور خیابون.
میخوان از ماشینهاشون پیاده شن و دنبالت بیاین، ولی چراغ سبز میشه و پشتسریها بوق میزنن.
آخ، چه لذتی باید داشته باشه.
حالا دیگه شبها صدای خندهات بیدارمون نمیکنه.
و اگر هم ما بیدار شیم. از چشمی در پلههای خالی رو میبینیم.
چون دیگه تو شبها اصلن خونه نمیآی.