داستانگو دو را برای کاربران اینترنتی که شاید حوصله و وقت کمی دارند راه انداختم، با این هدف که هرکس وبلاگ را باز میکند، دستکم یک مطلب را بخواند.
داستان گو نام نشریه ای بود که به همراه دوستانم در تهران به راه انداخته بودم. ولی پس از دوشماره چاپ از فعالیت بازماند.
This is khosro nakhaei's Page.
I'm a Persian Writer, translator and photographer.
Dastangoo, was the name of a magazine that I published in tehran somedays.
ادامه...
احمق! فکر کردهای آن داستانها را از وبلاگ داستانگو گرفته؟ نه خر، من آنها را پرینت گرفتم و به زنت دادم. وقتی که توی اتاقم بود. ده دقیقه بعد از اینکه محکم بغلش کرده بودم.
khosro nakhaei
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1383 ساعت 03:13 ق.ظ
مو، مدل خارپشتی. کرِم دوچهره. دور چشم سفید. سایه سبز. پشتچشم صورتی. خط چشمِ Max factor. ریملِ Arcansil. لاک برجسته. عطرِ Heavens river. بهترین اصلاح طرح لبخند. برمودای دیزل. تیشرتِ Play boy. گردنبند ملکهی مصر. عشق سالوادور دالی. خنده، قطع نمیشود. بازیِ ناخن شست با انگشت اشاره. مدام پایش را از هم باز میکند و میبندد. چی بگم؟ خلاصه دختره گیلاس بود.
khosro nakhaei
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1383 ساعت 03:13 ق.ظ
وقتی تلویزیون از دستم افتاد روی زمین و لامپتصویرش بامب ترکید و شیشه خورده همهجا پخش شد. همسایهی طبقهی پنجمی آمد و گفت لطفاً صدای ضبطتان را کم کنید.
khosro nakhaei
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1383 ساعت 03:11 ق.ظ
اشرفخانم به مادرم گفت: زود یکیدیگه حامله شو، این قیافهش خیلی شبیه دخترهاست. بعدی حتمن دختر میشه. منظورش از این، من بودم. بعدیای اتفاق نیافتاد و حالا بعد از بیست و پنج سال، مادرم اعتراف میکند که واقعاً خوشحال است که من پسر شدهام. اما در یکمیلیمتر پشت چشمانش، روشن میخوانم که دروغ میگوید.
khosro nakhaei
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1383 ساعت 03:11 ق.ظ
هر روز هشت صبح، از پنجرهی اتاقم میبینم که با کیف مدرسهت از جلوی خانهمان میگذری. وقتی میرسم پایین، نیستی. موقع تعطیل شدن هزار دبیرستانِ محل جلوی مدرسهها ایستادهام و پیدات نکردهم. “وای پسر، نمیتونم حتا یهشب دیگه بدون تو، توی اتاقم تنها باشم.”
khosro nakhaei
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1383 ساعت 03:21 ق.ظ
وقتی که سرش زیر چرخ کامیون له شد، خبر را برای مادرش بردند؛ تصادف موتورسیکلت در اتوبان مدرس. رانندهی کامیون به خبرنگار گفت: اصلاً ندیدم. یکلحظه پیچید جلوم و بعد ترمز کرد. مثل… مثل یه خودکشی بود.
khosro nakhaei
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1383 ساعت 02:08 ق.ظ
دختری که فقط گریهکردن و دادن را بلد بود سرانجام ازدواج کرد. شوهرش بهم گفت: -یه نشونه بگو رو بدنش. گفتم: -اون دختر خوبیه فقط نمیتونه تنهایی رو تحمل کنه. -من همیشه باهاشم. -ده نفر واسه اون یعنی هیچکس.
khosro nakhaei
چهارشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1383 ساعت 02:12 ق.ظ