زن و مردی که در گذشته عاشق همدیگر بودند و حالا به هم عادت کردهاند، در کوچهی نسبتن تاریکی به دنبال خانهی دوستی تازه قدم میزدند که بحث آرام اما عمیقی بینشان بهوجود میآید. برای خواندن شمارهی خانه میایستند، از ته کوچه پیرمردی عصا به دست و همعرض او، دختری که قلادهی سگی را به دست داشت میآمدند. پیرمرد به مرد جوان که رسید ایستاد و نشانی رستورانی را پرسید که آنها چند دقیقهی پیش از جلویش رد شده بودند. به پیرمرد نزدیک شد که نشانی رستوران را بدهد، که صدای پارس بلند سگ را شنید. برگشت و دید که سگ دارد به زنش پارس میکند. دختر قلادهی سگ را میکشید تا آرامش کند ولی سگ که بزرگ بود و سیاه خیال آرام شدن نداشت. مرد نمیدانست به پیرمرد که بیاعتنا به پارس سگ و با توجه زیادی به او گوش میداد، جواب دهد یا او را رها کند تا برای نجات تشریفاتی زنش سراغ سگ و صاحبش برود. نشانی رستوران را تند تند به پیرمرد داد. پیرمرد فهمیده و نفهمیده راه افتاد و وقتی که مرد سمت زنش رفت، سگ آرام شده بود. تا آخر مهمانی زن کلمهای با مرد صحبت نکرد.
نکند پاییز برسد و هنوز تو را دوست نداشته باشم...
فرآیندی متعلق به آن قسمت از زمان که فنجان، واژگون میشود. آنجا که قهوهی غلیظ و داغ روی دامن قهوهای و بلند میریزد و تاریکی مخلوط به بویی ناآشنا و خلسهآور، ما را وارد بازی خطرناکی میکند که از آن چیزی نمیدانیم. آنجا که خواستن آغازی برای مصیبت میشود تا رنگ مخملیش را نشانمان دهد و ما مشتاق به سویش بشتابیم.
-چه اسمی داری دختر؟