-دیگه به ما نمیرسی. انگار حوصله نداری، یا اینکه ترسیدی. دیشب آخرین دوستم هم مرد و هنوز جسدش توی آب شناوره. اگر درش نمیآری، بگذار یهجا دفنش کنیم.
-دوستی نداشتی. بال میزنی و میروی. از وقتی که یادم است تو آنجا یکی بودی. رنگهایت میپرند و آب قرمز میشود. اگر حرف نمیزنی، ادای شنیدن دربیار.
-خیلهخب. سرحال نیستی. گرمته و باید خنک بشی. شاید باید شیشه رو بشکنی و آبقند سرد بخوری.
-شیشه را نمیشکنی. بال میزنی و میروی. وقتی که بچه بودم موشها رو توی بادکنک زیر آب فرو میکردم. بادکنکها میترکیدند و موشها خفه میشدند. خوابی که سد بار دیدهم.
-خوابی که سدبار دیدهای. جلوی ما از حال میروی و بدنت سرد میشود. شیشه را میشکنیم و آبقند داغ توی حلقت میریزیم. این سرحالت میآورد. ما میدانیم. بلندشو. حالا جسد دوستم را از آب در بیار.
فاتح دوران و نه همسایهی مهربان.
حضور یک عمر
قکر خطایی در ذهن
و فرشتههای سنگی دیوار قلعه
با قلبی ظالم؛
ایستاده، به کندی
جسور، گناهکار و مهاجم
مسبب زندهگی تحت تاثیر تو.
فاتح دوران
با مشعلی به دست
و فکر ادامهی پیروزی
قلعهی تاراجشده
دیوارهای به آب افتاده
بکارت به چاه رفته
و حکمران فراموششده
نشسته بر تختی بیپایه
زخمی، پرکینه و بیلشکر
تشنهی انتقامی وحشتناک و سنگین
از
فاتح دوران،
فاتح دوران،
مادرسگ این فاتح دوران.
با زیانی بیرونزده و دراز،
که روی آسفالت میکِشد.
میکُشد و نمیمیرد،
فتح میکند و باقی میگذارد؛
برای عذابی ابدی و تمامنشدنی،
برای حکمرانان تحقیرشده،
برای تاجهایی که تاج نیستند،
برای شرافتهایی که شرافت نیستند،
و سپاهیانی که زنده نیستند.
عذابی ابدی،
برای چشمهایی که باید ببینند،
گوشهایی که باید بشنوند،
زبانهایی که باید حرف بزنند،
ولی نمیتوانند.
سیگنالی ثبت شده. اما نمیپذیرند. میگویند گاهی اینجوری میشود. انفجاری در خورشید. سقوط یک شهابسنگ بزرگ روی ماه، یا یک کلاغ که با دستگاه برخورد کرده. “باید با ایستگاههای دیگر تماس بگیریم.“
اما من میدانم که نه کلاغ بوده و نه انفجار خورشید. این سیگنال تو بودی، که من را صدا میکردی. از نپتون، پلوتون، از آنجایی که برایم چشمک میزنی و پرستار آسایشگاه نمیگذارد پنجره را باز کنم تا تو هم چشمکهایم را ببینی تا بدانی که اینجا هستم و پیامت را گرفتهام.
انگشتانم را که باز کردم،
توی دستم آب شده بودی.
کِی تونستی این دروغ رو به من بگی؟
تو اونی نبودی که میگفتی،
سبز هسته
افسرده
مقاوم
با مزهای غیرمعمول
که توی دهان حکمرانی میکند.
اما اینطور نبود؛
زیتونها هیچوقت آب نمیشوند.
ولی تو آب شده بودی،
از لای انگشتانم زمین میریختی و تمام میشدی.
کِی تونستی این دروغ رو به من بگی؟
اول داستان؟