شب، سگه رو از تو سالن خونه آوردیم بستیم به رادیاتورٍ اتاق خواب تا شاید مارو ببینه و پارس و نالههاش کمتر بشه. ولی تخمسگٍ لوس به محض اینکه از پیشش بلند میشدی میرفتی تو تخت، دوباره وایمیستاد و پارس میکرد. تا صبح نه خود کرهخرش خوابید نه گذاشت ما بخوابیم.
مایکی، که سگه باشه، دیروز اومد خونهمون. من که از هر موجودی که روی چهارپا راه میره وحشت دارم، چه موش باشه چه فیل، در که باز شد رفتم عقب و اونو نگاه کردم که در بدو ورود با دهان نیمهباز و نمایش دندانهای تیز و زیاد، به چشمانم نگاه میکنه و به طرفم میآد (مثل فاتحی که بعد از فتح لشکریانش برای قدرتنمایی وارد قلمرو میشه). سگه جلوی پام که رسید یهدفعه وایستاد و چنان پارسی کرد که شیشهها لرزیدن. (من به کنار). در حالی که تلاش میکردم آرامش خودم رو جلوی صاحب سگ و صاحب خودم نگه دارم، لبخند میزدم اما میدونم که رنگم با رنگ دیوار خونه چندپرده بیشتر فاصله نداشت.
ولی خب، بعد که رفتیم بیرون و قلادهی قرمزش رو محکم گرفتم. از اونجایی که دندونا و چشماش رو نمیدیدم و رو به من هم پارس نمیکرد، (بلکه رو به گربههای ولگرد) بدون مشکل نیمساعتی گردوندمش تا یهکم از ترس مسخرهم بریزه زمین.
تو از این ماجرا، زودترها خبر داشتی. هماینطور بوده. تو میدانستی قطار دارد به ایستگاه آخر میرسد. اما گذاشتی که برسد. اجازه دادی تا اتفاق بیافتد. بیاینکه کاری برای متوقفکردنش انجام بدهی. تو ترجیح دادی ببازی تا با خیال راحت بتوانی تاسف بخوری و گریهکنی. تا بیمارستان بستری بشوی. تا عکسها را پارهکنی و باز به این نتیجه برسی که جز نقطه جای دیگری برای زندهگی نیست و تو را همیشه بازنده کردهند.
چون تو مرد توقفی. تو در نقطه زندهگی میکنی و قانون قطار را نمیفهمی. تو پیشگوی باختها هستی و نمیدانی خط چیست.
من جایی به تو نه خواهم گفت.
جایی که انتظارش را نداری و از شنیدن آن،
آتش میگیری.
جایی که محکمترین ضربه را بخوری.
که این نه، مثل پتکی بر پیشانیت بکوبد
و به زمین بیاندازدت
و چکمهی فاتح من با آرامی از روی تو عبور کند.
و بگوید که این محبتی جبران نشدنی است.
عشق من
چهگونه از احساس سرشارم به تو سخن بگویم؟
چند دقیقهی پیش ارتباطی کوتاه بین من و حیوانی که گاو نامش است برقرار شد. در جنگل راه میرفتم که دیدمش؛ سرش را از چیزی که میخورد بالا آورد و به چشانم نگاه کرد. هیچکدام هیچ تکانی نخوردیم تا اینکه او سرش را دوباره پایین انداخت و من هم از کنارش گذشتم. هردو خیلی زود متوجه شده بودیم که از هم چیزی نفهمیدهایم و به درد هم نمیخوریم.