من را پایین میبری
آن گودالهای وحشتناک و خیس
نردبانهای بلند و معلق
میترسم و تو اهمیت نمیدهی
میخندی و دستم را میکشی
میگویی که همهچیز تمام میشود
که بااهمیت سنگین است و فرومیرود
و ما باید فرو برویم
و میگویی معنی این حرف آن پایین درک میشود.
به زمین نزدیکترم میکنی
من را پایینتر میبری
تاریکی نمناک
و گرمایی که سرچشمهش پیدا نیست
چشمانم باز باشد یا بسته فرقی ندارد
لبهایت باز و بسته میشود
و یککلمهش را هم نمیفهمم
انگار به زبان دیگری حرف میزنی
انگار در خواب حرف میزنی
میترسم و تکانت میدهم
میخندی و دستم را میکشی
میگویی که همهچیز تمام میشود
که بااهمیت سنگین است و فرومیرود
و ما باید فرو برویم
و میگویی معنی این حرف آن پایین درک میشود...
یکجایی میافیتم و بلند نمیشویم. هماینطور میمانیم، تا اینکه میفهمیم افتادهایم و آنوقت به دیگران نگاه میکنیم. فقط به دیگران نگاه میکنیم.
نگاه میکنیم تا میافتند.
اشتباهی در خلقت مار رخ داده که دست و پا ندارد. میگویند اول داشته. روزی برای تصاحب بانوی زیبایی، به نبرد با شیر رفته. شیر توانسته دست و پایش را از بدنش جدا کند ولی در لحظهی آخر که میخواسته ضربهی کاری را بزند و کار را تمام کند، مار، نیشش را در بدن شیر فرو کرده و او را از پا انداخته.
مار مدتها با بانوی زیبا زندهگی کرد، بدون اینکه احتیاجی به داشتن دست و پا احساس کند.
چون هیچچیز، هیچوقت مثل زبان کار نمیکند.