دربارهت حرف میزنم،
مینویسم، پیام میگذارم.
به دنبالتم،
و پیدایت نمیکنم.
پیدا نمیشوی
با اینکه نشانههایت همهجا هستند؛
روی هر دیوار، هر صفحه، هر پیادهرو،
روی لب هر راهنما،
هر بندر بیپارو.
اما تو هیجکجا نیستی
تو در دسترسِ دستان بریدهای
آهی در شب خیابانی خلوتی
نزدیکی و پیدا نمیشوی
مثل ترس بچهگی
مثل فندکی در تاریکی
مثل سکهای طلایی کف دریای کم عمقی تو
تو اینجایی و نیستی
حرف میزنی و دیده نمیشوی
میکشی و پیدا نمیشوی.
بر هر نشانهت، پرچم قرمز فرو کردهام،
لب هر راهنمایت را بوسهای رنگین زدهام؛
من همهی نشانههایت را فتح کردهام
اما تو را نه.
تو را نه.
و نمیدانم چرا؟
چرا یکدفعه تصمیم گرفتی، از آن بالا در فرار باشی.
روزی بود که یادگرفته بودم صدای اسب دربیاورم. هرچند دقیقه شیههای میکشیدم و خانم معلممان با اخم به صف نگاه میکرد و میپرسید که این صدا کار کدام گوسالهایست؟ عینکی جواب میداد کار گوساله نیست خانم، کار کره اسبه.
-فکر می کردم چون دوستم داری اومدی.
-اما من به قصد سوءاستفاده پیشت اومدم.
-من هم منظورم دقیقن همینه.
-خب پس تمومه.
-بیا تو، اسب رویایی من.