لاک مشکی. آرایش دوز بالا. سیگارها لای انگشتان. صدای دورگهی خنده. چهرههای خشن. به تغییر جنسیت دهندهها میمانند. آنطور که حتا رانندهی شست سالهی یک رنوی 57 هم در خود این استعداد را میبیند تا برایشان بوق بزند و جلوتر منتظر باایستد. در این میان که به ظاهر، آندو بیتوجه به اطرافشان هستند، بر تعداد سینهچاکهایشان افزوده میشود. یک نفر با لباسهای روغنی و سر تراشیده سوار بر موتوری با نقص فنی در اگزوز، هوف کشان نزدیکشان ترمز میکند. هماینطور پیکان جوانانی با یک لامپ سوخته و کاپوتی لق. پرایدی کنجکاو و عدهای الاف در پیادهرو هیس هیس کنان و جون گویان.
و در اینجای داستان است که ما از راه میرسیم؛ شوالیههای نجات دهندهی دختران ایکبیری و لکاته. با اعتماد به نفس گلفبازی حرفهای برای زدن توپی در فاصلهی بیست سانتی از سوراخ، برایشان بوق میزنیم و ترمز میکنیم. نگاه فرازمندمان همچنان که آن دو آکله سوار بر سونـاتـا میشوند بر چهرهی رقبایمان که بیشباهت به پدران -و حتا پدربزگانمان- نیستند، میچرخد. صدای موسیقی را بلندتر میکنیم و دندانهایمان را نشان میدهیم و با بکسباتی به یاد ماندنی صحنه را ترک میکنیم. ما توراندازان ماهیهای خاردار بدبو با گوشتهای شل و ول هستیم. ما کلاس تمام فاحشههای پنجهزارتومانی را به پنجاههزار تومانی ارتقا میدهیم.
میگن دیدن سینهی خانومها باعث افزایش تپش قلب میشه. میگن کسایی که تو محیط کارشون، مدام چشمشون با سینهی خانومها برخورد میکنه، زودتر میمیرند.
تو محل کار من پر است از سینههای پرپشم و مو، خیالم راحت است و احساس خوشبختی میکنم؛
تا دویست سال دیگر زندهام.