باید به زندان بیافتم
ده سال
هزار سال
شاید آنجا بتوانم تمام قصههای پلید و بد را از تو بتراشم
و دور بریزم
شاید آنجا بتوانم نگاهی را زنده کنم
که نمیتواند عشق را در خود پنهان کند
شاید خندهی تو را از بین نفرینهای پوسیده
بیرون بکشم
قاب بگیرم
آنوقت از زندان بیرون میآیم
تا خانهات میدوم
آنجا که دیگر نشانی از تو باقی نمانده است
و مردمی که نمیدانند از چه حرف میزنم
خندهات را در قاب نشان میدهم
از تو میگویم
همه حتا نشانی گورت را از یاد بردهاند
و آن وقت تمام قصههای پلید و بد
به من باز میگردندشاید نباید میبوسیدمت
که حالا به گریه ناچار نباشم
شاید باید میدویدم
جای آنکه باایستم و دستت را بگیرم
شاید باید پرواز میکردم به سرزمینی دیگر
جای آنکه با تو خانهای بسازم آخر
شاید تو را کشتهام
جایی دفن کردهام، که نمیدانم
شاید گور را شکافتهای
فرار کردهای
شاید به سرزمینی پرواز کردهای
که از آن هیچ نمیدانم
نمیدانم، شاید باید میمردم
جای آشنایی با تو
انکار میکردم که زندهام
شاید بوسهها، هدیهی ابلیس است
شاید تو راست میگفتی
پایان این قصه از خوشبختی به دور است
گاهی فکر میکنم همهی اینها داستانی بوده که من نوشتهام. تو آمدهای دستم را خط زدهای. زیر خنده زدهای، مدادم را از دستم کشیدهای و فرار کردهای. خاستهام مدادم را پس بگیرم، فریاد کشیدهای و گریه کردهای که هزار پایان زیـبا میدانی که نمیتوان نوشت و اما پایان آسانی که تلخ است. برگههای داستان را برداشتهای، بر آغاز پا نگرفته، پایانی نوشتهای. روی برگهها شراب ریختهای، در آتش انداختهای، گفتهای که معمولن دلها در این جور داستانها میشکنند و حالا تو میشکنی، هوا طوفانی شده و تو در کولاک برف بیرون رفتهای.
گاهی فکر میکنم داستانی نوشتهام دربارهی کسی که پایان تلخی بر قصهای نوشته، از سرما کلبهاش را سوزانده، در آتش دوام نیاورده و خودش در کولاک بیرون رفته...