صبر کردم تا رسید آنطرف رودخانه، بعد شلیک کردم. دوتا پشت هم. افتاد روی برفها. از روی پل گذشتم تا رسیدم بهش. نفس میزد. بخار هوا از پرههای بینیش بیرون میآمد. بعد اتفاق وحشتناکی افتاد. چشمهایش گشتند و مستقیم بهم نگاه کردند. نمیدانم چرا ترسیدم. کاری نمیتوانست بکند. شکست خورده بود. امکان نداشت بتواند ادمه بدهد. نگاهکردم دیدم گلولههایم به شکمش خوردهند. تازه آنوقت بود که فهمیدم آبستن است.
تولهشیرش را که به دنیا میآوردم، روی برفها جان داد.