از وقتی دوستانت گفتهند عاشق من شدهای
روزی بیستبار خودم را در آینه نگاه میکنم
چهطور ممکن است؟
جزءجزء چهرهم را بررسی میکنم. دور میایستم و اندامم را برانداز میکنم،
راهرفتنم، خندیدنم، غذا خوردنم.
من چه عیب مشخصی دارم که تو عاشق من شدهای؟
چهطور ممکن است؟
یعنی از تو زشتتر هم در دنیا وجود دارد؟
با آن دماغ شکستهی دراز و لثههای بیرونزدهی زرد
با آن صورت اسبآسا و موهای وزوزی قرمز
آه خدای من،
چهطور میتوان نیمهشب کنار تو از خواب بیدار شد و سکته نکرد؟
روزها برایم گل میفرستی و شبها نامههای عاشقانه که معلوم است خودت ننوشتهایشان
جلوی خانهمان منتظر میمانی و توی باشگاه در ردیف تماشاچیان تشویقم میکنی.
اعتماد به نفسم را از دست میدهم و همهی توپها را بیرون میزنم.
تو از کجا پیدایت شد؟
شنیدهم آمدهای و با مادرم حرف زدهای و مادرم (آه خدای شانس و اقبال!) از تو خوشش آمده. (از چیا ِ تو؟)
در خیابان به دخترها لبخند میزنم و تلاش میکنم توجهشان را جلب کنم.
در فروشگاهها سر حرف را باکناری باز میکنم. (هنوز امیدوارم که از دست نرفتهام.)
ولی از روزی که تو پیدایت شده، دیگر هیچکس جوابم را نمیدهد. (مرگ بر تو.)
مدل موهایم را عوض میکنم، لباسهای چسب رنگی میپوشم. ادکلنهای گرانقیمت و اطوارهای تازه.
اما باز هیچ خبری نیست.
من چه ایرادی دارم؟
می خواهم همهچیز را رها کنم و خانهنشین شوم.
میخواهم بنشینم و شعر بنویسم.
میخواهم روزها بخوابم و شبها بیدار بمانم.
میخواهم بیایم و تو را بکشم.
بگو، بگو من چه ایرادی دارم که تو عاشق من شدهای؟
ته اتاقی تاریک، چسبیده به دیواری سرد، دختری که زانوهایش را بغل گرفته بود، میخواست به کودکی بازگردد.
میخواهد به کودکی برگردد.
نه هیچکدام از کتابهای دانشگاهش رو میخواست.
نه هیچکدام از رژیمهای غذایی.
و نه اونی رو که مجبورش کرده بود برایش ساعتها گریه کند.
جملاتی ساده پشت مونیتور آمدند و دختر احساس کرد قالب یخ توی دلش آب میشود.
" هماینجا توی چت پیداش کردم، دیروز دیدمش. خیلی خوشگله".
از مریخ آمده بود؟
یعنی نفهمیده بود بدون او، نمیتوانی زندهگی کنی؟
نمیفهمید چرا دستش را اینقدر نگه میداری تا عرق کند؟
چرا آخرین شببهخیر را تو از پشت تلفن بهش میگویی؟
و چرا همهجا به دنبالشی؟
نمیفهمید بدون او میمیری؟
دوست داشتن او اشتباه بوده
چهطور هرروز خودت را راضی میکردی تا روی ورشکستهگیت سرمایهگذاری کنی؟
-چه خوب که از همدیگه خوشتون اومده.
غرور، آخرین رشته های امیدواری را پاره کرد؛ دختر چراغ اتاق را خاموش کرد و توی رخت خواب رفت.
بهترین قسمت زندهگی، لحظات پیش از بهخواب رفتن است. وارد شدن به عمیقترین نشئه طبیعی. وقتی که تسلیم جاذبهی خواب میشویم.
خواب.
خواب.
برنامهها را بههم بزن. تلفن را قطع کن. گور پدر قرار ساعت هشت و نیم.
لیلی باهات به هم میزنه. کارت رو ازدست میدی. از هواپیما جا میمونی.
ولی به عوض همهی اینها، تو خوب خوابیدی.
خیلی خیلی خوب
خوب ِخوب
پسر، زندهگی، یعنی تا ابد خوابیدن.