و باز توی سندلیت فرو میری و وانمود میکنی هیچ اتفاقی نیفتاده
تیترها را نگاه میکنی و خبرهای کوتاه را میخوانی
به لیلی تلفن میکنی و با اِلی میری بیرون
موهات رو کوتاه میکنی و لباسهای تنگتر میپوشی
هرروز یه سکه میبخشی و به کلاس گیتار میری
توی پیادهرو، بستنی رو لباست میریزی و به قیافهی پسری که از روبهرو میآد قشقش میخندی
ولی با تمام اینها، میدونی که این بازی موقتیه.
میدونی که ماجرات رو تموم نکردی.
میدونی که نمیتونی اتفاقی که افتاده رو نادیده بگیری.
چون تو نمیتونی برای همهی عمر وانمود کنی کجا نبودی
نمیتونی وانمود کنی که این اجازه رو دادی
و حالا برای جبرانش حق نداری حتا یک دقیقه بیکار باشی.
مبادا که سراغت بیاد.
چون منتظرته.
اون منتظرته.