پسربچهای که عادت به تفکردن داشت. همهجا تف میکرد: دستشویی، آشپزخانه، سر میز شام. ممنوعش کردند تا دیگر در خانه این کار را نکند. او هرروز به بالای تپهای میرفت و در چالهای که آنجا بود، تف میکرد. پسربچه نتوانست عادت زشتش را ترک کند و زمانی که پیرمرد شده بود، بالای آن تپهها، از آب دهانش دریاچهای پدید آمده بود که ماهی هم داشت. از این عجیبتر تا حالا چیزی شنیده بودی؟
نکنه ما رو اٌس کردی؟
هی. خودمونیم تو چه قدر به زن و سکس گیر دادی. خودتو خسته می کنی. به قول لکان زن وجود نداره. زن فقدانه.
تف می کردند.همه ی آنها روی من تف می کردند.زشت تر از عادت پسر بچه بود.هنوز فاصله ی زمانی وجود داره...حالا من توی همون دریاچه زندگی می کنم.هیچ چیز عجیبی وجود نداره
inke ye sosis harf bezane !
طرف میلیونر شد،ازش می پرسند جریان چیه؟ میگه یه روز تو خیابون یه سیب پیدا کردم، فروختمش باهاش دو تا سیب خریدم بعد اون رو یه کم گرون تر فروختم با پولش ۴ تا سیب خریدم دوباره فروختمش باهاش ۱ کیلو سیب خریدم اون رو فروختم با پولش یه جعبه سیب خریدم بعد عموی بابام مرد ارثش رسید به من پول دار شدم...حالا جریان اینه...از تف های اون دریاچه درست نشده ، بارون اون سال رو یادته؟ همه چیز رو سیل برد؟ اون دریاچه از اون جا به وجود اومده...
تازه امروز فهدیدم که شما اینقدر خوب می نویسید. البته ببخشید فکر می کنم نوشته هاتون توی پرشین بلاگ خیلی قشنگ تره. بازهم می بخشید.
چی بگم
تو به من گفتی بد نبود
من همون اوچ هستم یکی از همون ۳ یار
نمیدونم جریانش رو شنیدی یا نه تو ادبیات دبیرستان درس میدنش
نمیدونم دبیرستان رفتی یا نه !!!
خیلی عجیبی
من تمام پست های این صفحه ات رو خوندم
آدم سختی هستی
فهمیدنت درک کردنت و اینکه اصلا هدفی داری یا نه
نمیدونم اینها که مینویسی چیه منظورت چیه و اینکه داستان کیه !!!
چرا ؟
به هر حال از آشناییت خوشحالم و خوشحال تر میشم که آی دی بدی تو لیست بلاگر هام بذارمت
مال من بد نبود مال تو عالی بود
این هم وبلاگ شخصی منه
خوش باشی
چه حالی می ده تو اون دریاچه شنا کردن
سلام :
وبلاک قشنگی داری . تبریک میگم.
به ما هم سر بزن ودر داستانها نظربده
یا حق
من هم دیشب یه خواب دیدم و وقتی صبح از حواب پاشدم یه دریاچه روی تختم درست شده بود که اتفاقا ماهی هم داشت ماهی ها خود دریاچه بودند و دریاچه هم خود ماهی ها...
آره عجیب تر از اون داستان پسر بچه ای هست که عادت داشت دست ش رو بکنه تو بینی ش و بمالونه به در و دیوار...ممنوع ش کردند تا دیگه تو خونه این کار رو نکنه اون هم می رفت تو یه خیابون متروکه ته شهر و به دیوارهای خیابون بینی ش رو می مالوند ، پسربچه نتونست عادت زشتش را ترک کنه و زمانی که پیرمرد شده بود، اون خیابون شد موزه ی هنرهای معاصر و پر از نقاشی های کوبیسم
آره، داستان زندگیمو بگم؟ بگم؟؟؟