من را پایین میبری
آن گودالهای وحشتناک و خیس
نردبانهای بلند و معلق
میترسم و تو اهمیت نمیدهی
میخندی و دستم را میکشی
میگویی که همهچیز تمام میشود
که بااهمیت سنگین است و فرومیرود
و ما باید فرو برویم
و میگویی معنی این حرف آن پایین درک میشود.
به زمین نزدیکترم میکنی
من را پایینتر میبری
تاریکی نمناک
و گرمایی که سرچشمهش پیدا نیست
چشمانم باز باشد یا بسته فرقی ندارد
لبهایت باز و بسته میشود
و یککلمهش را هم نمیفهمم
انگار به زبان دیگری حرف میزنی
انگار در خواب حرف میزنی
میترسم و تکانت میدهم
میخندی و دستم را میکشی
میگویی که همهچیز تمام میشود
که بااهمیت سنگین است و فرومیرود
و ما باید فرو برویم
و میگویی معنی این حرف آن پایین درک میشود...
MUST ADD TO UR LINKBOX otherwise KILL
HTTP://FashistZ.BLOGSKY.COM
چقدر آشنا بود این حس، این وحشت، این حالت کابوس وار و بی قرار.....و حالت دوگانه بین میل به بالا رفتن و جاذبه سنگین زمین....زمینی که گمان می رود و شاید که معنی برخی از حرفها و مفاهیم براستی در آنجا ادراک شوند....و تناقض میان ان که کدام را می باید از دست داد و به چه قیمتی و کدام را به قیمت کدام ......
ایجاز گویی ت به پایان رسیده ؟
... حیف
چه قدر پایین دَرَک می شود؟؟؟