-وقتی خیلی کوچیک بودم، تو یه خونهی ویلایی بزرگ زندهگی میکردیم. من و مادرم تا شب که پدرم بیاد تنها بودیم. بازیای بود که مادرم با من میکرد و نزدیک غروب که میشد شروع میشد. صداهای عجیب در میآورد و با دستها و انگشتهای باز به طرفم میاومد. گاهی یه ملافهی سفید روی سرش مینداخت. اما درست وقتی که من از ترس میخواستم زیر گریه بزنم، میاومد بغلم میکرد و میگفت که چیزی نیست عزیزم، مامان اینجاست. من اونو بغل میکردم و آروم میشدم، و وقتی چند لحظه میگذشت، اون دوباره منو از خودش جدا میکرد و صداهای عجیب در میآورد. نمیدونم چرا با من همچین بازیای میکرد. حالا میگن که اون ناراحتی روحی داشته و منو جای پدرم میگرفته ... معلوم نیست.
زیاد معلوم نیست...
نه..خوب نبود این!
با یه کند و کاو جدی در نوشته ات موافقی ؟
حالا معلوم میشه! صبر کن
دلم برات تنگ شده . چه خبر دوست قدیمی .یه قرار برای دیدار ......نظرت چیه؟
رابطه ی زن و مرد=رابطه ی گرگ ومیش حتا اگه مادر و فرزند!!
جدا راس میگی؟اگه اینطوره ناراحت نشی ها مامانت ناراحتی روانی داشته.