حالا اگر این اندوه را از من بگیری، عزیزم، همهچیزم را گرفتهای
حالا دنیا، تنها خیالی از توست که خودت از آن بیخبری
حالا میدانم چهطور کسی از اندوه دوری، میمیرد
شاید بهتر است از این اتاق بیرون بروم
و هرکس را که میبینم نام تو را فریاد بزنم
تا شاید کسی من را به خانهت برساند
اما میدانم که از اینجا بیرون نخواهم رفت
و تنها پشت پنجره گریه خواهم کرد
و گریه خواهم کرد
اشکهایم به شیشه میچسبند و تا وقتی پایین بیایند در خیابان به دنبال تو خواهند گشت
این تنها تو هستی که میتوانی جلویشان را بگیری
و جلوی بارش برف را
حرکت آدمها. جلوی ماشینها در خیابان را
عقربههای ساعت را
حتا با یک تلفن، عزیز من، تو دنیـا را متوقف میکنی
و تمام این غصهها را به پایان میرسانی...
هزاران بار صورت زیبایت را تصور کردهام که از آنسوی پنجره با خندهای بزرگ نزدیک میآید
چهطور به خود اجازه دادم پیش از آنکه بروی در آغوشت نگیرم؟
نبوسمت، و حرفی که خوشحالت میکند نزنم؟
حالا اگر این اندوه را از من بگیری، عزیزم، همهچیزم را گرفتهای
حالا دنیا، تنها خیالی از توست که خودت از آن بیخبری
حالا میدانم چهطور کسی از اندوه دوری،
میمیرد
و آدم برفی آب شد پیش از شنیدن همه ی این حرف ها!!!
می فهمم..این درد بی اندوه بودن را
خیلی لذت بردم
تویی که این حرفها رو می زنی ؟ سرت به جایی خورده ؟
kheyli ghashang bood ba ejazata to beloge 360 am gozashtamesh
دلم می خواهد برای خودم نظر بگذارم/
داستان گو این بهترین شعری هست که تا حالا نوشته ای/ خیلی دوستش دارم/.
واقعا بهترین بود