ماجراهای من و مایکی، قسمت پنجم

فی‌فی، سگ کوچولوی هم‌سایه که صدای پارس مایکی رو شنیده بود، برای خوش‌آمدگویی و ملاقات وارد حیاط خونه‌ای که توش مهمون بودیم شده بود. من بیرون بودم و وقتی رسیدم که دیدم سگ کوچولو داره از تو حیاط فرار می‌کنه، در حالی که تندتند نفس نفس می‌زد و هی برمی‌گشت و عقب رو نگاه می‌کرد و صاحب سگه هم که آدم چاقی بود با سینه‌ی خس‌خسی، پشت سرش، عرق کرده بود و دست‌پاچه دنبال دست‌گیره‌ی در می‌گشت.

دیدن این صحنه منو خیلی تحریک کرد که به صاحب مایکی بگم اونو به کانون اصلاح و تربیت سگ‌های بی‌ادب بفرسته.
نظرات 2 + ارسال نظر
مانیا چهارشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:40 ب.ظ http://www.mania7.persianblog.ir

به مایکی ربطی نداشت سگ همسایه بی ادب بود بی اجازه اومد خونه ای که مالک ش مایکی بود.

رند عالم سوز دوشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:09 ب.ظ http://marderend.blogfa.com

یک عمر می توان سخن از طول(/توله) یار گفت!
دربند این مباش که مضمون نمانده است!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد