فرآیندی متعلق به آن قسمت از زمان که فنجان، واژگون میشود. آنجا که قهوهی غلیظ و داغ روی دامن قهوهای و بلند میریزد و تاریکی مخلوط به بویی ناآشنا و خلسهآور، ما را وارد بازی خطرناکی میکند که از آن چیزی نمیدانیم. آنجا که خواستن آغازی برای مصیبت میشود تا رنگ مخملیش را نشانمان دهد و ما مشتاق به سویش بشتابیم.
-چه اسمی داری دختر؟
نمیدانی ساعتها پشت پنجرهات میایستم،
بیآن که بخواهم تو را ببینم.
نمیدانی به صدایت گوش میکنم،
بیآن که بخواهم دوباره با تو حرف بزنم.
نمیدانی هر روز در ذهنم میگردی،
بیآن که دیگر بخواهم محکومت کنم.
حالا از آن رسواییهای وحشتناک، مدتهاست که گذشته.
حالا دیگر آبها از آسیاب افتاده. حالا روزهای عادی بازگشته.
شاید هم حق با تو بوده. شاید هم تو راست میگفتی.
حالا دیگر نمیدانم.
اگر روزی همدیگر را در پیادهروی خیابان شلوغی ببینیم،
ممکن است بیاعتنا از کنارم رد شوی؟
یا آتش قدیمی دوباره زبانه میکشد،
و همآنجا خنجری را که سالها در دست داشتهای، برایم رو میکنی؟
کاغذ ماجرای ما، نقطههای سفید کمی داشت.
و پاککن آن، انتقام بود.
پاککنی که همیشه در دست تو بود، ادامه داد و کاغذ را پاره کرد
و بعد سرگردان به دنبال موقعیت تازه گشت.
شیرینتر از انتقام وجود ندارد،
پشت تلفن گفتی و گوشی را گذاشتی،
و وادارم کردی از تو فرار کنم.
حالا از آن دیوانهبازیها، مدتهاست که گذشته.
حالا شاید خنجرت را دور انداختهای.
شاید صبح زود یکروز تعطیل، وقتی خمیازهکشان پنجرهات را باز میکنی،
من را در خیابان ببینی که به تو نگاه میکنم.
این قسمت: در تششیع جنازه
از مراسم تششیع جنازهی استاد از دست رفتهای عکس میانداختم. در این بین، شخصی از نزدیکان به من گفت که مادر استاد از دست رفته گفتند که ازشان عکس مستقیم نیاندازم. پرسیدم مادر ایشان کدام زن سیاهپوش رو گرفته است؟ پاسخ شنیدم که مادرشان نیامدهاند. هنوز بیمارستان هستند.
این قسمت: آقای محترمی از دیسپچ
صبح کاری را ساعت ده شروع کرده بودیم و مثل هر روز همراه باقی همکاران اداره توی وبسایت فیس بوک میچرخیدیم که آقایی با قدی بلند و سبیلی رعنا اما آویزان به ما سلام کرد. ما هم سلام کردیم. خوش پوش بود و چهرهی محترمی داشت. با خانمی ته اتاق گفتوگویی را شروع کرد و من وقتی متوجهی پرت و پلاهاش شدم که یک سئوال را مدام تکرار میکرد:
-یادته؟ زنگولهها رو؟ یادته؟ چرتکهها رو؟ یادته؟ شما یادتونه؟
رو کرد به من:
-شما خوشگله، چرتکه یادت میآد اون زمونا؟ یادت میآد؟ نمیآد؟ بقالا داشتن.
-بله یادم میآد.
-با من دوست میشی؟
-!!
کارمند رده بالایی در دیسپچ بود و ظاهر غلطاندازش با چرت و پرتهایی که میگفت همخوانی نداشت. مانده بودم چهطور جوابش را بدهم. خندیدم و جوابی ندادم. دوباره پرسید:
-با من دوست میشی؟ یه هدیه بدم ازم قبول میکنی؟
توی ذهنم اینها مرور میشد: خله؟ نفوذیه؟ تازه دیوونه شده؟ داره مارو امتحان میکنه؟ اومده بمب بذاره؟ همجنس بااززه؟
-بله چرا که نه. خواهش میکنم.
-آخه یهدونهست. بذار قرعه بکشیم.
یکتکه کاغذ کند، رویش نقاشی ما را کشید. مچاله کرد. از بینش یکی را برداشت، باز کرد. خدا را شکر. اسم من نبود. هدیه که عبارت بود از یک سنجاق سینهی طلایی تعلق گرفت به خانم ته اتاق. اما دو دقیقه دیگر برگشت سیخ جلوی من ایستاد.
-آخه حیفم اومد.
از بین دو دستش که حالا میدیدم چه پر پشم است، چیز کوچکی برق زد.
-حالا با من دوست میشی؟
این قسمت: در دستشویی
هنوز کارم را در کابین دستشویی شروع نکرده بودم که با شنیدن صدای مهیبی از سوی دیگر دوستان همکار در کابینهای اطراف جا خوردم. بلند گفتم: صد امتیاز به این گوز. یکنفر یک جایی خندید. احتمالن خود طرف بوده.
وقتی بیرون آمدم. دو نفر با اخم نگاهم میکردند. من هم با اخم نگاهشان کردم. از حراست بودند؟
آدمها گاهی دلشون نمیخواد با کسی حرف بزنن، تلفنو جواب بدهن، به کسی زنگ بزنن، از کسی سئوال کنن، یا کسی ازشون چیزی بخواد. ولی من گاهی اینطوری نمیشم. من همیشه هماینطوریم. فقط گاهی از این حالت درمیآم.
آدمها گاهی نمیخوان پیشرفت کنن، من همیشه.
عشق سرآغاز همهچیز بوده،
و سرآغاز عشق، تابستان.
آدم میتواند از پارک ملت تا تجریش پیادهروی کند،
بی آنکه خسته شود؛
چون تابستان است.
میتواند لبان دختر نازیبـایی را وسط میدان هفتتیر ببوسد،
بیآنکه بترسد؛
چون تابستان است.
میتواند توی کوچههای مکران ولگردی کند،
و به خانههایی که دیوارهاشان را خزه پوشانده،
چشم بدوزد،
بی آنکه فکر کند دارد هدر میرود؛
چون تابستان است.
میتواند شب تبدار عاشورا را تا صبح مست کند،
و هنگام سپیده دم،
در خیابانهای خلوت بدود،
چون تابستان است.
میتواند شب امتحان تافل را،
در آغوش زنی تا صبح بهسر ببرد،
و اولین سیگارهای زندهگیش را پک بزند،
چون تابستان است.
چون قوانین بههم میریزند.
مجوزهای هرکاری، هرروز و شب،
امضاء میشوند.
آه، که اگر میشد تابستان را در کوزه انداخت،
میشد با شرابش
مردم دنیـا را تا قیامت مست نگه داشت.
همیشه اونی که تو ذهن منه از خود واقعیت خوشگلتره. این رو وقتی فهمیدهم که توی خیابون منتظرت بودم و توی ذهنم تو رو مجسم کردهم که داری از اونطرف خیابون لبخند زنان به سمتم میآی و بعد تو اومدی و تفاوت روشن شد.
لاک مشکی. آرایش دوز بالا. سیگارها لای انگشتان. صدای دورگهی خنده. چهرههای خشن. به تغییر جنسیت دهندهها میمانند. آنطور که حتا رانندهی شست سالهی یک رنوی 57 هم در خود این استعداد را میبیند تا برایشان بوق بزند و جلوتر منتظر باایستد. در این میان که به ظاهر، آندو بیتوجه به اطرافشان هستند، بر تعداد سینهچاکهایشان افزوده میشود. یک نفر با لباسهای روغنی و سر تراشیده سوار بر موتوری با نقص فنی در اگزوز، هوف کشان نزدیکشان ترمز میکند. هماینطور پیکان جوانانی با یک لامپ سوخته و کاپوتی لق. پرایدی کنجکاو و عدهای الاف در پیادهرو هیس هیس کنان و جون گویان.
و در اینجای داستان است که ما از راه میرسیم؛ شوالیههای نجات دهندهی دختران ایکبیری و لکاته. با اعتماد به نفس گلفبازی حرفهای برای زدن توپی در فاصلهی بیست سانتی از سوراخ، برایشان بوق میزنیم و ترمز میکنیم. نگاه فرازمندمان همچنان که آن دو آکله سوار بر سونـاتـا میشوند بر چهرهی رقبایمان که بیشباهت به پدران -و حتا پدربزگانمان- نیستند، میچرخد. صدای موسیقی را بلندتر میکنیم و دندانهایمان را نشان میدهیم و با بکسباتی به یاد ماندنی صحنه را ترک میکنیم. ما توراندازان ماهیهای خاردار بدبو با گوشتهای شل و ول هستیم. ما کلاس تمام فاحشههای پنجهزارتومانی را به پنجاههزار تومانی ارتقا میدهیم.
میگن دیدن سینهی خانومها باعث افزایش تپش قلب میشه. میگن کسایی که تو محیط کارشون، مدام چشمشون با سینهی خانومها برخورد میکنه، زودتر میمیرند.
تو محل کار من پر است از سینههای پرپشم و مو، خیالم راحت است و احساس خوشبختی میکنم؛
تا دویست سال دیگر زندهام.