کهنه

بس کن

من تو را نمی‌خواهم

چرا هر روز می‌آیی و می‌گویی که نمی‌توانم تو را به‌دست بیاورم؟

 

آن چرخش پاشنه‌ی بلند کفش قرمز

برای تخریب بیش‌تر کف پارکت چوبی

نمایشی بی تماشاچی

جلوی در اتاق من، هرروز

و حالا که اس.ال.کا دویست خریده‌ام

راه افتاده‌ای و همه‌جا گفته‌ای که به‌خاطرت دوبار خودکشی کرده‌ام

این درست است

ولی (آه... الهه‌ی عشق‌های فراموش‌شده) این داستان‌ها برای پانزده سال پیش است

وقتی که تو نوزده ساله بودی

و شباهتی به امروزت نداشتی:

با بیست‌کیلو اضافه‌وزن و سه ازدواج ناموفق

و البته بینی جراحی شده.

دست از سرم بردار

بس کن

چرا هر روز می‌آیی و می‌گویی که نمی‌توانم تو را به‌دست بیاورم؟

مانتوی بنفش

حتا یه عمل زیبایی واسه بینی عقابی یه دختر بی‌اعتماد به نفسِ مغرور هم نمی‌تونه این‌قدر تغییر ایجاد کنه که این مانتوی بنفش شل تونسته تو یه هفته واسه تو بسازه.

صبح‌های زود از خونه می‌ری بیرون و جیب‌های پشتت رو به ما نشون می‌دی

و شب‌ها با جی‌ال‌ایکس برمی‌گردی

صدای خنده‌ت از خواب بیدارمون می‌کنه

و ما از چشمی در می‌بینیم

که داره یه مانتوی بنفش از پله‌ها بالا می‌آد

نزدیکی

از من بیش‌تر دورشو تا ناله کنم تو رو بیش‌تر می‌خوام. خودت رو در مه، در پشت یک نام قلابی یا صورتک بچه‌ها، در نشانه‌های گم‌راهی پنهان کن، تا به دنبال‌ت بگردم. با ساق‌های عریان پشت ساقه‌های خیس راه برو. این بازی را با من بکن. باش و نباش و بگذار این تردید من را ذوب کند.

راه دره‌ی مه‌آلودی را بگو تا از آن به رودخانه سقوط کنم. صدفی زیر آب را نشان بده تا برای آوردن‌ش غرق شوم. گل تازه روییده در پرت‌گاه را بخواه تا برای چیدن‌ش از صخره‌ها پرت شوم.

نشان بده تا بروم.

بگو تا خطر کنم.

بخواه تا از بین بروم.

گاهی

حرف‌هایی که همیشه ترسیده‌ام بزنی،

حالا دیگر زده‌‌ای.

کارهایی که همیشه ترسیده‌ام با من بکنی،

حالا دیگر کرده‌ای.

و آن‌چه فکر می‌کردم بیفتد از چشم‌م می‌افتی،

حالا دیگر افتاده.

پلی نمانده که خراب نکرده باشیم،

و حرفی نمانده که نگفته باشیم.

ما برای همیشه برای هم بازنده‌ایم.

و با فکری عذاب‌آور درکنار هم خود را شکنجه می‌کنیم.

معلوم نیست با چه دل‌گرمی به چشم‌های هم نگاه می‌کنیم،

و گاهی دست هم را می‌گیریم،

در حالی که نفرت هنوز باقی‌ست؟

 

اون‌قدر لاغر شده‌م که شلوار مخمل کبریتی‌م پام می‌ره.

عشق بچه‌گی

شنیدیم آرزوهای بچه‌گی ما

حالا پیش تو نشسته

حالا دیگه کف دست‌هاش سرخ نیست

حالا دیگه از درختا بالا نمی‌ره

توی خیابون دنبال بادکنک نمی‌دوه

و پفک نمکی هم دیگه دوست نداره

حالا دیگه تو رو دوست داره

با این‌که اون قدیما ما رو دوست داشت

با یه دامن قرمز و جورابای سبزآبی خاکی

یه پتو می‌نداخت زمین و می‌شست تو کوچه زیر آفتاب

و ما رو با اخمش نگا می‌کرد

(بگو تو رو هیچ‌وقت این طوری نگا کرده؟ آخه نگاه کرده؟)

شیش سال ما هفت‌سنگ بازی کردیم و اون مارو نگاه کرد

شیش سال ما عاشق اون بودیم و اون عاشق ما

و اگه اسباب کشی نمی‌کردن، اوضاع دووم می‌آورد

ولی حالا

(حالا)

یه ساله پیش تو نشسته،

حالا دیگه تو رو دوست داره.

ای بابا...

آدم نباید به عشق بچه‌گی وابسته بشه، (هیچ اطمینانی به‌ش نیست).

و اگه می‌خواد واقعن از دستش نده،

باید دنبال‌ش کشیده شه و بره.

کشیده شه و بره.

بره.

بره.

بره.

بیا بریم. بریم. بریم.

عشق از دست رفته

آن نگاه تحقیرآمیز،

در دست‌شویی،

که تو را عاشق‌ش کرد،

حالا جای‌ش را به نگاه‌های ملایم و گرم داده،

آن حرف‌های رکیک لذت‌بخش،

هنگامی که تو را از یک کرم خاکی پست‌تر می‌کرد،

و تا هم‌ذات‌پنداری با عنتر‌ها می‌برد،

دیگر ازشان خبری نیست.

نه،

دیگر از آن محبت‌های بی‌دریغ،

که مثل باران،

سخاوت‌مندانه نثارت می‌گشت، هیچ خبری نیست.

 

نمی‌خورد به این راحتی وا بدهد..

از آن‌هایی بود که کوتاه نمی‌آیند.

و مثل ارابه‌رانِ خشمگین، زیر باران،

اسب‌هایش را سخت‌تر و سخت‌تر شلاق می‌زند.

ولی این‌طور نبود، او مثل دیگران نبود،

و با اولین تماس عاشقانه

وقتی که با لباس‌های خیس،

از لب‌خند دخترانه،

صورت بی‌مو و پاهای کشیده‌ش تعریف کردی،

توی بغل‌ت افتاد.

وا داد و ناامیدت کرد.

داستانی بود که می‌بایست سال‌ها ادامه پیدا می‌کرد.

با ماجراهای گوناگون، دیدارهای کوتاه ناموفق، کادوهای بسیار و رسوایی‌های دل‌پذیر،

وقتی دوستان دوران کودکی‌ت به خاطر این عشق، ترک‌ت می‌کرد‌ند.

و تو کوتاه نمی‌آمدی، کنار نمی‌کشیدی،

پشت سرت حرف می‌زدند؛ حیوونِ عوضی، رذل حشـ.. ری

چه لذتی می‌توانست داشته باشد.

آه،

وقتی اولین‌بار دیدیش که چه‌طور به دیگران دستور می‌داد،

با آن لحن ارباب مآبانه و آن انگشت اشاره‌ی خطاب کننده

به من بگو چه‌طور گذاشتی از دست‌ت برود؟

بگو چه‌طور اجازه دادی سینه‌ت را چنگ بزند،

و بگوید هستم،

و عشق را

نابود کند؟

حلزون

لباس نارنجی‌ت رو می‌پوشی که بری

و قبل از این‌که من، خزیده روی زمین، به پات برسم

تو درو بستی

(در حالی‌که یه دست‌ت توی کیف دنبال فندک واسه سیگار گوشه‌ی لب پیدا می‌کنه)

کشف معدن

جذابیت شهوانی یک آنی

با بوی مست‌کننده‌ی قهوه

هنگام نوشیدن مایعی لب‌سوز

 

دامن تیره‌ی چرخان

بازوهای سپید و رقصان

چشمان‌ت دو تکه ذغال معدن هستند،

و موهایت آبشار آن.

جلو بیا و راه آن معدن را به ما نشان بده.

بیا و با بوسه‌ای نام‌ت را پیش ما فاش کن.

بانوی هزارساله

بانوی هزارساله

ما را با خود به معبدت ببر

بگذار تا در تابوت مخملی کنار تو دراز بکشیم

و به کربن تبدیل شویم.

به کربنی که تو از آن ساخته شده‌ای.

آخرین‌باری که به ماه دست زدی؟

شنا کردن در کویر

بیرجند فانوس دریایی ندارد

 ولی با این حال

همه ی شب ها،

تمام سربازان خاکی

 خواب شنا کردن می بینند.