متنفر از شنبه ها

روز قیامت شنبه خواهد بود.

دایره

در کدام شیشه‌ی مربا هستی؟

هویج؟ تمشک؟ آلبالو؟

کدام طعم تویی؟

توت‌فرنگی؟ انجیر، یا هلو؟

طبقه‌ها و ردیف‌ها را نگاه می‌کنم و عجیب‌ترین طعم‌ها و جدیدترین ترکیب‌ها را مزه می‌کنم.

یکی‌شان باید مزه‌ی تو را بدهند. یکی‌شان باید طعم آب دهان تو را وقتی قبل از خواب، شربت شیرینی نوشیده‌ای و به من گفته‌ای که خسته‌ای، وقتی که روی بستر نرم خزیده‌ای و در خوابیدن به پهلوی چپ یاراست تردید کرده‌ای، چراغ‌ها را روشن‌کرده‌ای و چشمان‌ت را بسته‌ای، یکی از جوراب‌هایت را در نیاورده‌ای و جای نیش پشه‌ای را روی ساق پا خارانده‌ای، و به صداهای غیرعادی شکم کوچک‌ت به‌خاطر نوشیدن زیادی آب گوش کرده‌ای و بین خواب و بیداری، رودخانه‌ای را دیده‌ای که تا کمر توی آن فرورفته‌ای و دنبال ماهی‌ای می‌کنی که دارد شبیه ماری می‌شود که می‌خواهی از آن فرار کنی ولی باز به دنبالشی و مار به دورت پیچیده و از خواب بیدار شده‌ای و ترسیده‌ای ودیده‌ای که عرق کرده‌ای و من‌را صدا زده‌ای که نبوده‌ام و دوباره صدا زده‌ای، چراغ سوخته را روشن و خاموش کرده‌ای. در یخچال را باز کرده ای و شربت شرینی بیرون آورده ای و هنگام نوشیدن روی سینه ات ریخته‌ای. پشه‌ی پیری ساق پایت را نیش زده و تو به رخت خواب بازگشته‌ای تا بخوابی و در خوابیدن به پهلوی چپ با راست تردید کرده‌ای، چراغ‌ها را روشن‌کرده‌ای و چشمان‌ت را بسته‌ای، یکی از جوراب‌هایت را در نیاورده‌ای و جای نیش پشه‌ای را روی ساق پا خارانده‌ای، و به صداهای غیرعادی شکم کوچک‌ت به‌خاطر نوشیدن زیادی آب گوش کرده‌ای و بین خواب و بیداری،...

روز برفی

حالا اگر این اندوه را از من بگیری، عزیزم، همه‌چیزم را گرفته‌ای

حالا دنیا، تنها خیالی از توست که خودت از آن بی‌خبری

حالا می‌دانم  چه‌طور کسی از اندوه دوری، می‌میرد

 

شاید بهتر است از این اتاق بیرون بروم

و هرکس را که می‌بینم نام تو را فریاد بزنم

تا شاید کسی من را به خانه‌ت برساند

اما می‌دانم که از این‌جا بیرون نخواهم رفت

و تنها پشت پنجره گریه خواهم کرد

و گریه خواهم کرد

اشک‌هایم به شیشه می‌چسبند و تا وقتی پایین بیایند در خیابان به دنبال تو خواهند گشت

 

این تنها تو هستی که می‌توانی جلویشان را بگیری

 و جلوی بارش برف را

حرکت آدم‌ها. جلوی ماشین‌ها در خیابان را

عقربه‌ها‌ی ساعت را

حتا با یک تلفن، عزیز من، تو دنیـا را متوقف می‌کنی

و تمام این غصه‌ها را به پایان می‌رسانی...

 

هزاران بار صورت زیبایت را تصور کرده‌ام که از آن‌سوی پنجره با خنده‌ای بزرگ نزدیک می‌آید

چه‌طور به خود اجازه دادم پیش از آن‌که بروی در آغوشت نگیرم؟

 نبوسمت، و حرفی که خوشحالت می‌کند نزنم؟

 

حالا اگر این اندوه را از من بگیری، عزیزم، همه‌چیزم را گرفته‌ای

حالا دنیا، تنها خیالی از توست که خودت از آن بی‌خبری

حالا می‌دانم  چه‌طور کسی از اندوه دوری،

می‌میرد

شنـا

با لب‌خندت،

وارد می‌شوی،

و ما را به قعر تماشاگری صرف می‌بری. آن‌جا که از ما جز دو چشم باقی نمی‌ماند.

و دنیـا تو می‌شوی.

مثل وقتی که خسته از شنـای طولانی، زیر سایه‌ای روی شن‌های نرم دراز می‌کشیم و چیز دیگری نمی‌خواهیم

چیز دیگری جز نگاه کردن به تو

باغ آلبالو

از روزی که از جلوی دبیرستان ما رد شده‌ای،

همه‌‌مان را عاشق‌ خودت کرده‌ای.

همه‌ی کلاس ب6.

همه‌ی مدرسه‌ی جهان دانش.

حتا معلم‌ها و ناظم‌ها.

وقتی تو می‌خواهی رد شوی،

حتا مدیر پیرمان را از طبقه‌ی سوم،

به پایین می‌کشی.

 

تو خواستگاه تمام بازی‌های کودکی ما هستی.

تو شرم هنوز حفظ شده‌ای.

تو  فرار به دنیای بی‌غصه‌ای.

تو شوق پریدن در استخر آب،

در یک تابستان داغی.

تو پنجره‌ی رو به دریای سپیده‌دمی،

وقتی که خواب‌آلودی آن را می‌گشاید .

تو خسته‌گی چیدن یک باغ آلبالویی.

 

با تو همه‌چیز فراموش می‌شود؛

همه‌ی قضایای هندسه و مثلثات، معلم‌های بد،

ترس تمرین‌های حل نکرده، اذان غروب جمعه؛

همه‌ به گورستان می‌روند.

 

حاضریم صبح کنکور هزار سال را به شب در آغوش تو از دست بدهیم

وقتی از بین تمام عشاق‌ت به من لب‌خند زدی

با چشم‌هایم معدن الماس را دنبال می‌کردم

 

من بودم که به جای تمام کلاس با تو عشق بازی کردم

به جای تمام بچه‌های مدرسه

تمام ناظم‌ها، معلم‌ها

به جای فریدون سوداگری

لبهایم نماینده‌ی بوسه‌ی صدها نفر بر لب تو بوده‌

و تو یک‌شبه با صدها معشوق‌ت خوابیدی

بی‌طاقت

وقتی گفتی تحمل‌ت خیلی کمه.

اگر تیغ داشتم،

رگم را زده بودم،

و اگر روی بام بودیم،

مشکل را سریع‌تر حل می‌کردم.

آه،

عشقم،

من، بعد از سی ساعت بیداری،

به رقصیدن با لباس زنونه

برای خوش‌حال‌ کردن تو

روی ناودن

زیر باران زمستانی

کم‌تر علاقه دارم.

دِرادِرا

از هفته‌ی پیش که تو را خورده‌ام، دل‌درد بدی گرفته‌ام. اما نباید از اعتراف به این‌که تو لذت‌بخش‌ترین شکار من بوده‌ای، چشم‌پوشی کنم. جرق‌جرق خرد شدن استخوان‌های تو زیر دندان و لیس زدن آن خون گرم و غلیظ. آه، پیش از این هیچ‌وقت به این آسانی کسی را به دام نینداخته بودم. گوشت بازوی‌‌ت مثل گوشت یک بره‌ی جوان زیر دندان پاره می‌شد و از آن مویرگ‌ها رودخانه‌ای از خون گرم جانفشانی می‌کرد. توی صف سینما بود که پیش‌نهاد دادم برویم خانه و فیلم برام‌استوکر را نگاه کنیم و تو بی‌هیچ مقاومتی پذیرفتی. گفته بودی که به این چهره‌ی آرام نمی‌آید دکور خانه‌اش این‌طوری باشد و ریز خندیده بودی و یکی از گونه‌هایت چال افتاده بود. اگر آدم بودم ممکن بود عاشق این خنده و آن لباس یاسی‌رنگ بی‌آستین‌ت شوم. اما همه‌ی این‌ها دامی برای من بوده. می‌دانم. تو فدایی گروه دلتـا بودی که با خونی مسموم به افیون برای از پا انداختن من جلوی راهم سبز شدی. باعث شدی آن‌قدر هیجان‌زده شوم که از دست‌گاه خون‌سنجم استفاده نکنم. از این موضوع که تو موجود زیبای انسانی برای از بین بردن من، خود را از بین برده‌ای سردرد گرفته‌ام. خوش‌بختانه پادزهر زود رسید و از مرگ حتمی نجات پیدا کردم. اما این دل‌درد دارد من را می‌کشد. اما نمی‌میرم. این جا نشسته‌ام و فکر می‌کنم که آیا باز هم دلتـا از این فدایی‌ها دارد؟

بازنگشتنی

تو اویی که در کودکی، وقت بازی کردن از دست‌ش داده‌ایم،

وقتی خواسته‌ایم دست‌ش را بگیریم و تو دست‌ت را به ما نشان داده‌ای که زخمی بوده

و بازی و ما را ترک کرده‌ای و رفته‌ای

و ما حالا به‌دنبالتیم.

در شهر، در روزنامه، در گوگل

دلیل هر سر گرداندن در شهر، هر نگاه خارج از خط، هر ورق زدن مجله‌ی عکس، هر جست‌و‌جوی چهره،

تویی؛

که وجود نداری؛

که در کودکی، وقتی خواب بوده‌ای، با خنده و شوخی زیر خاک دفن‌ت کرده‌ایم.

و حالا، فراموش کرده‌ایم کجا؟

اما چنین چیزی چه‌طور می‌تواند ممکن باشد؟

وقتی کودکان آدم‌ها را خاک نمی‌کنند؟

اگه می‌دونستم به این راحتی می‌شه وقت رو تلف کرد، این‌همه عمر روزهامو بی‌هوده نمی‌گذروندم

موقعیت جالب

زن و مردی که در گذشته عاشق هم‌دیگر بودند و حالا به هم عادت کرده‌اند، در کوچه‌ی نسبتن تاریکی به دنبال خانه‌ی دوستی تازه قدم می‌زدند که بحث آرام اما عمیقی بین‌شان به‌وجود می‌آید. برای خواندن شماره‌ی خانه می‌ایستند، از ته کوچه پیرمردی عصا به دست و هم‌عرض او، دختری که قلاده‌ی سگی را به دست داشت می‌آمدند. پیرمرد به مرد جوان که رسید ایستاد و نشانی رستورانی را پرسید که آن‌ها چند دقیقه‌ی پیش از جلوی‌ش رد شده بودند. به پیرمرد نزدیک شد که نشانی رستوران را بدهد، که صدای پارس بلند سگ را شنید. برگشت و دید که سگ دارد به زن‌ش پارس می‌کند. دختر قلاده‌ی سگ را می‌کشید تا آرام‌ش کند ولی سگ که بزرگ بود و سیاه خیال آرام شدن نداشت. مرد نمی‌دانست به پیرمرد که بی‌اعتنا به پارس سگ و با توجه زیادی به او گوش می‌داد، جواب دهد یا او را رها کند تا برای نجات تشریفاتی زن‌ش سراغ سگ و صاحب‌ش برود. نشانی رستوران را تند تند به پیرمرد داد. پیرمرد فهمیده و نفهمیده راه افتاد و وقتی که مرد سمت زن‌ش رفت، سگ آرام شده بود. تا آخر مهمانی زن کلمه‌ای با مرد صحبت نکرد.

-وقتی خیلی کوچیک بودم، تو یه خونه‌ی ویلایی بزرگ زنده‌گی می‌کردیم. من و مادرم تا شب که پدرم بیاد تنها بودیم. بازی‌ای بود که مادرم با من می‌کرد و نزدیک غروب که می‌شد شروع می‌شد. صداهای عجیب در می‌آورد و با دست‌ها و انگشت‌های باز به طرفم می‌اومد. گاهی یه ملافه‌ی سفید روی سرش می‌نداخت. اما درست وقتی که من از ترس می‌خواستم زیر گریه بزنم، می‌اومد بغلم می‌کرد و می‌گفت که چیزی نیست عزیزم، مامان این‌جاست. من اونو بغل می‌کردم و آروم می‌شدم، و وقتی چند لحظه می‌گذشت، اون دوباره منو از خودش جدا می‌کرد و صداهای عجیب در می‌آورد. نمی‌دونم چرا با من هم‌چین بازی‌ای می‌کرد. حالا می‌گن که اون ناراحتی روحی داشته و منو جای پدرم می‌گرفته ... معلوم نیست.