وقت‌ت را برای مازوها هدر نده

دختری که فقط گریه‌کردن و دادن را بلد بود سرانجام ازدواج کرد. شوهرش به‌م گفت:
-یه نشونه بگو رو بدن‌ش.
گفتم:
-اون دختر خوبیه فقط نمی‌تونه تنهایی رو تحمل کنه.
-من همیشه باهاشم.
-ده نفر واسه اون یعنی هیچ‌کس.

داستان‌گوو یک‌ساله شد

عزیزِ خواننده، یک‌سال از اولین داستانی که این‌جا گذاشته‌ام می‌گذرد. فکر ساختن بلاگی که خواننده‌ش ناچار از خواندن آن باشد، همیشه با من بود؛ سرانجام این فکر، بلاگ داستان‌گوو شد. موضوعات داستان‌های این‌جا را غالباً روابط انسانی، اهمیتٍ لحظه، فراموشی، و فساد زنده‌گی سرمایه‌داری تشکیل داده‌ند. همه‌ی آن‌ها داستانِ محض هستند و هیچ پیوندی با نویسنده ندارند. بسیاری از خواننده‌گانی که هر دو بلاگ‌م را می‌خوانند، عقیده دارند که داستان‌گوو، از داستان‌گو جذاب‌تر است. نمی‌دانم، من هردو را دوست دارم.
آیا به عنوان یادداشتی برای سال‌گرد، این اجازه را دارم تا کمی گله کنم؟؛ بسیار شده که در بلاگ این و آن دیده‌ام که از داستان‌های این‌جا در نوشته‌هایشان استفاده می‌کنند. بعضی داستان‌های این‌جا که به‌زحمت به یک خط می‌رسند، دیالوگ قصه‌های دیگران شده‌اند. من هرگز دوست‌نداشته‌ام شاهد این باشم که داستان‌هایی که من می‌سازم را دیگران به نام خود استفاده کنند. به این انحصارطلبی نمی‌گویند، و فکر می‌کنم این کم‌ترین حق من باشد که بخواهم داستان‌هایم برای خودم باشند و آن‌ها را مثله‌شده در قصه‌های دوزاریِ دیگران نبینم.
در آینده‌ا‌ی نزدیک، نوشته‌های این بلاگ، کتاب می‌شود.
دوست دارم بدانم از بین تمام داستان‌های این‌جا، کدام‌یک بیش‌تر در ذهن خواننده‌ها مانده؟


عروسک‌ت حرف می‌زند

دارم نگاهت می‌کنم. همیشه نگاهت می‌کنم. زیر تخت‌ت هستم. این‌جا. من را می‌بینی؟ نمی‌بینی. تو جلوی میز آرایشی. می‌خواهی بروی بیرون و من باز برای چند ساعت تنهام. می‌دانی؟ هفته‌ی پیش که عصبانی بودی، دست‌م را کندی. حالا وقتی که می‌خوابی، نمی‌توانم بغل‌ت کنم. دوباره دست‌م را به تنه‌ام می‌چسبانی؟ لطفاً.

-به کار همه رسیده‌گی شد؟
-بله قربان.
-پس این چرا هنوز این‌جا نشسته؟
-طناب‌مان تمام شده قربان!

بسیارخب اگر باختم

توی چشمات. توی تیوپ شنات. توی رنگٍ آرایش‌ت. توی نوار بهداشتی‌ت، یک پسر تازه، یک پسر تازه آمده.
-بسه! ببین. گوش‌کن. ما نمی‌تونیم باهم باشیم. خب،؟ دیگه تموم شد. می‌دونی، واقعاُ دوست‌ت داشتم. جدی می‌گم … جدی می‌گم، باورکن. گاهی می‌آم پیش‌ت. خداحافظ عزیزم.

برای مسئول تأیید اقامت دائم در واشنگتن

می‌دونم که قدرت دست تواِ. می‌دونم که دیشب زن‌ت بهت نداده و صبح باهم دعوا کردین و جسیکا رو هم بیرون با یه پسرِ خوشگل دیدی و خب، تو کچلی. درک‌ت می‌کنم وقتی از اعماق وجودت می‌خوای نشون‌م بدی که آمریکایی هستی و... خب، من ایرانی‌م.

صبح روز شنبه

ساعت زنگ می‌زند. قطع‌ش می‌کند. پتوی سبک را کنار می‌زند. زن‌ش خواب است. برهنه است. چاق است. پستان‌ش از یک طرف، آویزان شده. دهان‌ش نیمه‌باز است. صورت‌ش پف کرده. کاندوم دیشب، توی سطل آشغال است. باید حمام کند. باید پنجره را باز کند. باید برود سر کار. کار. کار. زن. چربی. لب‌های مودار. ساعت زنگ می‌زند.

-پدرتون چیزی گم کردن، اون‌طور زل زدن به زمین؟
-کجا؟
-اون‌جا. ظاهراً زیر لبی فحش هم می‌دن.
-ایشون دارن نماز می‌خونن.
-آه.

آیا جانوران درد می‌کشند؟

غروب، و پرسه در شهر زیر باران و بوسیدن دهان دخترانی که دندان‌های فاسد دارند، گوشه‌ی زیرگذرهای کثیف و افتادن نور قرمز و آبی پلیس، روی دیوار و فرار و ژله‌ای که دکمه‌های مانتواش را باز نگه‌داشته تا تو برگردی.
-تو رو خدا اون تبر رو بگذار کنار، داری اون سگ رو می‌کشی.

-چرا تلویزیون نگاه نکنیم؟
-چون کوریم.
-راست می‌گی.

حواس‌م را پرت می‌کنی

تو با کارهات. با آدامس جویدن‌ت. با ناخن قرمزی که گردن‌ت را می‌خاراند. وقتی خم می‌شوی تا لیوانی آب پر کنی، “وای!” دیگر اصلاُ تو این دنیا نیستم.