پسرِ آسمانی بهش آرامش میدهد، مثل چی؟ مثل خمیر برای شیشه که جلوی تکان خوردن شیشه را در قاب میگیرد، خب، خمیر چه اهمیتی دارد؟ اما روزی نیست که بگذرد و شیشه به خمیر نگوید که بدون او، لحظهای سرجایش استوار نمیماند.
-میخوای برات دروغ بگم؟
او پذیرفت و بیآنکه بپرسم: آیا واقعاُ داری راستش را میگویی؟، قصه، آغاز شد…