بازیافت

-آیا می‌دانی بازیافت مواد چی‌ست؟

-بله. یعنی آشغال‌هایی که یه‌بار به خوردمون داده‌ن رو بناست دوباره بده‌ن.

آن جونی و من

آه...

شباهت تو با آنجلینا جولی

(که مدام به آن اشاره می‌کنی)

تنها در لب‌های مثل یک‌جای خروس است.

شنیده‌ام که همه‌جا می‌گویی پسرها برای این‌جور لب‌ها می‌میرند.

عزیزم، من برای این لب‌ها می‌میرم.

اما ترجیح می‌دهم بیش‌تر از این‌که اسم براد پیت را ببری،

اسم در پیت من را پشت تلفن زمزمه کنی.

 

نمی‌دانستم این شباهت طاعونی که در اولین ملاقات به آن اشاره کردم،

موجب شنیدن هرروز و هر روز آن می‌شود.

بار اول که دیدمت از این‌که این‌قدر زشت بودی، دستپاچه شده بودم؛

تا آن‌موقع با کسی که این شکلی باشد روبه‌رو نشده بودم.

دنبال ویژه‌گی مثبتی در تو می‌گشتم، که بهت اعتماد به نفس بدهم. (نمی‌دانستم ازش زیاد داری).

دیدم لب‌های‌ت شبیه هنرپیشه‌ای‌ست و اشاره‌ای کردم.

و داستان بلافاصله شروع شد.

از کجا می‌دانستم تنها چیزی که در زنده‌گی داری لب‌هایی شبیه آنجلینا جولی است.

دخترهای هم‌سن تو دست‌کم بیش‌تر از یک‌چیز دارند. دست کم یک اسم عجیب‌غریب دارند.

اِستِشلوکا. ناسیرانی. بیوکات.

ولی تو چیز دیگری به جز آن لب‌ها نداری.

تو به‌جای دیپلم، پاهای کشیده، بابای پول‌دار، هنر آش‌پزی، ذهن باز و سینه‌های گرد،

لب‌هایی شبیه یک زن مشهور داری.

و این برای‌ت کافی است.

آه، کافی است...

دراکولا

از وقتی که این طاعون قرن در جهان همه‌گیر شده، دیگر به هیچ‌کسی نمی‌توانم اعتماد کنم. به ما هشدار می‌دهند؛ همه مشکوک‌ند. آه، تمام این دختران زیبا با پوست‌های گندمی شهوتناک، مشکوک به ابتلا هستند. حتا بسته‌های بیمارستانی که هیچ‌گاه رقبت به نوشیدن‌شان نداشته‌ام هم مشکوک‌ند. کار سازمان این‌روزها پیدا کردن داوطلبان سالم است. ولی فایده‌ش چی‌ست؟ خونی که سازمان توی بسته‌های زرد به ما می‌دهد آن‌قدر کم، بی‌رنگ و تلخ است که من با وجود تشنه‌گی زیاد ترجیح می‌دهم توی دست‌شویی خالی‌ش کنم.
خانم‌دکتر روان‌پزشکم معتقد است افسرده‌گی حاد گرفته‌ام. ازم خواسته صبح‌ها بیرون ورزش کنم و مثل او گیاه‌خوار شوم. نمی‌دانید چه زجری می‌کشم وقتی با چشمان قرمز و دهانی خشک از خون روبه‌روی او با گردن سفید برهنه‌ش می‌نشینم و به حرف‌های بی‌سر و ته‌ش گوش می‌دهم. یعنی ممکن است او هم مبتلا باشد؟ به قیافه‌ش که نمی‌آید. باید از آن محتاط‌ها باشد.
هرچه بادا باد، امتحان می‌کنم...

عشق و کینه

اگه یه‌روز تو خیابان ببینم‌ت،

جلو می‌آم و به چشما‌ت نگاه می‌کنم.

بعد با بلندترین صدایی که می‌تونم،

زیر خنده می‌زنم.

 

تو از من می‌ترسی (خیلی‌وقته که این ترسو با خودت داری)

و وانمود می‌کنی با من نیستی.

اما من دست بردارت نمی‌شم.

تمام خیابون رو دنبال‌ت می‌آم و پشت سرت قهقهه می‌زنم.

تو رو با دست نشون می‌دم،

هل‌ت می‌دم،

و کارای شرم‌آوری که با من کردی رو به عابرا می‌گم.

تحریک‌شون می‌کنم.

تو می‌خوای فرار کنی،

و اونا آماده‌ان که من داد بکشم بگیریدش! تا بگیرنت.

 

اگه یه‌روز تو خیابون ببینم‌ت،

دنبال‌ت می‌افتم و نشونی خونه‌ت رو یاد می‌گیرم.

تلفن‌ت رو از هم‌سایه‌تون می‌گیرم،

و هر نصفه‌شب بهت تلفن می‌زنم و تهدیدت می‌کنم.

اشکت رو در می‌آرم و وادارت می‌کنم بهم التماس کنی که دیگه اون‌جا زنگ نزنم،

و من می‌خندم و گوشی رو می‌ذارم.

 

اگه یه‌روز تو خیابون ببینم‌ت،

تلفن می‌کنم تا بیان و ترتیب‌ت رو بده‌ن،

و وقتی که دیگه نمی‌تونی روی پات وایستی،

و داری روی پیاده‌روی خیابون از درد به خودت می‌پیچی،

و ازم می‌خوای که تو رو ببخشم،

بالای سرت می‌آم و صورت قشنگ‌ت رو زیر پام له می‌کنم.

روی صورت‌ت اسید می‌ریزم و بهت می‌گم که دیگه خفه‌شی.

 

اگه یه‌روز تو خیابون ببینم‌ت،

می‌گم سوار ماشین‌ت کنن و بیارنت زیرزمین خونه‌مون.

دست و پات رو زنجیر می‌کنم و با یه ساطور سراغت می‌آم،

و بند بند انگشتای بلند و کشیده‌ت رو از بدن‌ت جدا می‌کنم،

و می‌ذارم اون پایین بمونی تا از خون‌ریزی بمیری.

 

ولی من خودمو می‌شناسم؛

و اگه یه‌روز تو رو تو خیابون ببینم،

می‌آم جلوت و می‌زنم زیر گریه.

دست‌ت رو می‌گیرم و نگه‌ت می‌دارم.

ازت می‌خوام که بگی چرا منو گذاشتی و رفتی،

ضجه می‌زنم که دوباره دوستم داشته باشی،

و وادارت می‌کنم دوباره و دوباره و دوباره بهم بگی که مال من می‌شی.

که هرکسی رو به‌خاطرم ول می‌کنی.

که هرکاری رو به‌خاطرم می‌کنی.

 

چون من خودمو می‌شناسم؛

من نمی‌تونم رویاهای بی‌رحمی‌م رو درباره‌ت حقیقی کنم.

تدفین تو

زمان زیادی تا پایان مانده. این ‌را می‌دانیم. چیزی که نمی‌دانیم این است که چه‌طور آن‌را تمام کنیم.

-تو داستان‌ها را چه‌طور تمام می‌کنی؟

بد. بد. بد.

-تو آن‌ها را چه‌طور شروع می‌کنی؟

خوب. خوب. خوب.

از ابرها دور می‌شویم. از پایان‌های رویایی جدا می‌افتیم. به زمین نزدیک‌تر می‌شویم. به آغازهای واقعی می‌رسیم. ما این‌طور به آخر می‌رسیم. ظهر روزی که جمعیت شلوغ ما را زیر خاک گرم دفن می‌کنند، از یک‌دیگر می‌پرسند او چه‌طور مرد؟ و پاسخ می‌دهند:

بد. بد. بد.

ماجراهای من و مایکی، قسمت پنجم

فی‌فی، سگ کوچولوی هم‌سایه که صدای پارس مایکی رو شنیده بود، برای خوش‌آمدگویی و ملاقات وارد حیاط خونه‌ای که توش مهمون بودیم شده بود. من بیرون بودم و وقتی رسیدم که دیدم سگ کوچولو داره از تو حیاط فرار می‌کنه، در حالی که تندتند نفس نفس می‌زد و هی برمی‌گشت و عقب رو نگاه می‌کرد و صاحب سگه هم که آدم چاقی بود با سینه‌ی خس‌خسی، پشت سرش، عرق کرده بود و دست‌پاچه دنبال دست‌گیره‌ی در می‌گشت.

دیدن این صحنه منو خیلی تحریک کرد که به صاحب مایکی بگم اونو به کانون اصلاح و تربیت سگ‌های بی‌ادب بفرسته.

ماجراهای من و مایکی، قسمت چهارم

دو مهمون اول که اومده‌ن، تا یه‌ربع به‌شون پارس می‌کرد. فکر می‌کرد هم‌این دوتان که می‌خوان ما رو بکشن و تیکه‌تیکه‌مون کنن و ما نمی‌فهمیم و هی به‌ش می‌گیم ساکت. اما اون وفادارانه از ما محافظت می‌کنه.  ولی بعد از یه‌ربع دوستی‌شان به سگه هم اثبات شد و سگه بی‌خیال‌شون شد. اثبات دوستی به سگ عبارت است از خاراندن زیر گلو و پشت گوش‌ها. هر مهمونی که از در می‌اومد تو سگه گیج می‌شد و می‌رفت که به‌وظیفه‌ی خطیرش، یعنی پارس کردن به مهمون برسه. وظیفه، بعد از چند واق‌واق و بو کردن به اتمام می‌رسید. همه‌ی مهمونا به جز یکی، خواننده‌ی بی‌مزه، که تکون می‌خورد می‌رفت جلوش، حرف می زد، غرغر می‌کرد، آواز می‌خوند واق‌واق می کرد و نتیجه‌ی یه‌بار که خواست دوستی‌ش رو به سگه اثبات کنه، جای دندون‌هاش روی پاش بود.

کم‌کم داره از سگ‌ها خوشم می‌آد.

ماجراهای من و مایکی، قسمت سوم

هم‌چین که صبح شد و اون‌یکی‌مون از خونه رفت بیرون. شروع کرد به پارس کردن. "واق واق، هاپ هاپ." هرچی دعواش کردم فایده نداشت. تو روم پارس می‌کرد. بلند شدم صورتم و شستم، لباس پوشیدم، بردم‌ش بیرون. سگ تو خیابون نبود. آدم هم کم بود. ندرتن دیده می‌شد. یک ساعت و نیم محله رو گشتیم. سگه رو هر درختی شاشید و قلمروش رو گسترش داد. من هم که صبح آب‌میوه خورده بودم خواستم تو این امر کمک‌ش کنم، اما اون چندان خوش‌ش نیومد و غرغر کرد. بعد از گسترش قلمرو و شاخ و شونه کشیدن واسه گربه‌ها برگشتیم خونه. توله‌سگ حالا که من خوابم نمی‌آد گرفته زیر پام خوابیده.

ماجراهای من و مایکی، قسمت دوم

شب، سگه رو از تو سالن خونه آوردیم بستیم به رادیاتورٍ اتاق خواب تا شاید مارو ببینه و پارس و ناله‌هاش کم‌تر بشه. ولی تخم‌سگٍ لوس به محض این‌که از پیش‌ش بلند می‌شدی می‌رفتی تو تخت، دوباره وایمیستاد و پارس می‌کرد. تا صبح نه خود کره‌خرش خوابید نه گذاشت ما بخوابیم.

ماجراهای من و مایکی، قسمت اول

مایکی، که سگه باشه، دیروز اومد خونه‌مون. من که از هر موجودی که روی چهارپا راه می‌ره وحشت دارم، چه موش باشه چه فیل، در که باز شد رفتم عقب و اونو نگاه کردم که در بدو ورود با دهان نیمه‌باز و نمایش دندان‌های تیز و زیاد، به چشمانم نگاه می‌کنه و به طرفم می‌آد (مثل فاتحی که بعد از فتح لشکریان‌ش برای قدرت‌نمایی وارد قلمرو می‌شه). سگه جلوی پام که رسید یه‌دفعه وایستاد و چنان پارسی کرد که شیشه‌ها لرزیدن. (من به کنار). در حالی که تلاش می‌کردم آرامش خودم رو جلوی صاحب سگ و صاحب خودم نگه دارم، لب‌خند می‌زدم اما می‌دونم که رنگم با رنگ دیوار خونه چندپرده بیش‌تر فاصله نداشت.

ولی خب، بعد که رفتیم بیرون و قلاده‌ی قرمزش رو محکم گرفتم. از اون‌جایی که دندونا و چشماش رو نمی‌دیدم و رو به من هم پارس نمی‌کرد، (بلکه رو به گربه‌های ول‌گرد) بدون مشکل نیم‌ساعتی گردوندمش تا یه‌کم از ترس مسخره‌م بریزه زمین.

پیش‌گوی باخت‌ها

تو از این ماجرا، زودترها خبر داشتی. هم‌این‌طور بوده. تو می‌دانستی قطار دارد به ایست‌گاه آخر می‌رسد. اما گذاشتی که برسد. اجازه دادی تا اتفاق بیافتد. بی‌این‌که کاری برای متوقف‌کردن‌ش انجام بدهی. تو ترجیح دادی ببازی تا با خیال راحت بتوانی تاسف بخوری و گریه‌کنی. تا بیمارستان بستری بشوی. تا عکس‌ها را پاره‌کنی و باز به این نتیجه برسی که جز نقطه جای دیگری برای زنده‌گی نیست و تو را همیشه بازنده کرده‌ند.

چون تو مرد توقفی. تو در نقطه زنده‌گی می‌کنی و قانون قطار را نمی‌فهمی. تو پیش‌گوی باخت‌ها هستی و نمی‌دانی خط چی‌ست.