طعمی خودمانی و نزدیک.
مثل مزهی سیب، وقتی تازه نیست.
مثل اسباببازیای کهنه وقتی از انباری بیرون میآوریم.
مثل صدای مامان، وقتی اسممان را صدا میکند.
تو از اول برای ما بودهای
برای ما زندهگی کردهای
از همآن وقت که بودی.
و با ما مردهای.
و خاطرهای از ما شدهای.
ما بدون تو زندهایم و تو بدون ما مرده.
ما زندهایم و تو مرده.
از اول اینطور شروع شد.
از اول اینطور شروع شد.
کینه، درمان درد ناتوانی ما در دیدن آنچه در حال از دست دادنش هستیم، است.
ما دور شده ایم؛ از وطن (که باید از اینکه هنوز دوستش داریم، شرمسار باشیم) از مادر (که خجالت میکشم بگوییم دوستش داریم) یا معشوقه ای در گذشته. ما بزرگتر از این حرفها هستیم. پس به بهانهای از آنها میرنجیم تا بتوانیم جلوی ابراز علاقهمان را به آنها بگیریم. آن وقت با خیال آسوده میگوییم که از او متنفریم، چرا که ما را رنجاندهاند.
ولی ما متنفر نیستیم. ما دور شدهایم.
برادر دور شده است.
او کینهای دارد. بازنمیگردد.
این کینه آلبوم عکسهایش ست.
آلبوم عکسها؟ عجب بهانهای پسر! تو شاهکار کردهای. زدهای به هدف. چه دلیلی محکمتر از این در دنیا میتواند برای پسری پیدا شود که مادرش آلبوم عکسهایش را به او بازنگردانده؟!
مثل پسربچهای در اتاق اسباببازی از اینکه او را از ماشینی که سابق داشته، محروم کردهاند، دیگر مادرش را دوست ندارد.
-تو بدی! تو بدی! دیگه تو رو دوست ندارم.
و هرچه بر این تنفر اصرار کنیم، بیشتر بر عشقمان پافشاری کردهایم. این را همه میدانند.
-Hello!
او که توی گودالی بود، سرش را بالا آورد و از فراز دستهی بیل به من نگاه کرد.
-How are you brother؟
دیروز روبهروی کسی که اگر من را میشناخت، تکهتکهم میکرد، ایستادم و درچشمانش راست نگاه کردم. او هم نگاهم کرد، بیهیچ نشانی از خشم یا نفرت. نگاهی بسیار معمولی که اگر از سوی من با لبخندی همراه میشد، ممکن بود جوابی هم دریافت کند. او من را نکشت. بهطرفم حمله نکرد و توی صورتم اسید نپاشید، چون...
...چون نمیدانست من کی هستم.
در ایران که بودم، از راه انگلیسی دانستن پول درمیآوردم. وقتی آمدم انگلیس از راه فارسی دانستن و حالا کارم برای اوکراین جور شده. خدا به دادم برسه. از بیکاری و گرسنهگی میمیرم.
شکل روشنی از سیب. سیبی براق که پوستش، زیر نور خورشید، میدرخشد. سیبی که میخندد.
تویی
که میخندی.
ردیف سپید دندانهایت، حرفی میزنند که ترجمه نمیشود. اما بیانکار اثر میگذارد. میسوزاند. نابود میکند.
باید انکار کنی که این درخت سیب است.
تویی
که بالای سر من ایستادهای و موهایت آویزان است. تویی، نه سییب.
نه سیب.
نه سیب.
وقتی که بچه بودم مادرم به من میگفت نباید جوهر خودکار از آنطرف کاغذ پیدا شود. هماینطور میگفت نباید کاغذ دفتر لوله شود. اما من دوست داشتم جوهر خودکار از آنطرف کاغذ پیدا باشد و ورق هم لوله شود. دربارهی جوهر اغلب موفق بودم، اما دربارهی لولهشدن، نه. حالا نه دوست دارم کاغذ لوله شود و نه جوهر پس بدهد.
کٍی همهی آنچه دیگران اولها به ما گفتهاند را میپذیریم؟
خورشید سوزان است، ولی وقتی تو سرمیرسی گم میشود. احساس میکنم جوانم و با این احساس، ک/ی|ر/م راست میشود. این اعطای زیبایی توست و میدانم یکروز دیگر قلبم تحملش را نخواهد داشت؛ درحالی که روی آسفالت داغ خیابانی شلوغ بین آدمهایی که نمیشناسم، به پشت افتادهام و جان میکنم، روی من خم میشوی –میدانم که این کار را میکنی- دستم را میگیری و موهایت، صورتم را احاطه میکند و به خدا قسم که این بهترین چیزیست که از زندهگی میخواهم. که این بهترین مرگیست که آرزو دارم.
کلهپا از علف
ولو لای چرم
پوستهای کشیدهی نرم
بوسهای از آن کون بینظیر، قر دهنده و خلسهآور بزن
لای این کون نفس بکش
و بوی آن را سوغاتی برای مادرت ببر
و بگو قهرمان گا-ی-ی/د/ن از عقب بودهای
که تا خرخره موفقی و طرف هم الان پشت در ایستاده
ترسیده و منتظر تا بانوی آرزوهایت شود
مادر بچههایت
زیرخواب شبهایت
منتظر تا در آغوش مادر عشقش گرم شود
آ آ آآه تو و این سرانجام سعادتمند
تک و تنها، بالای این قله.
به اینجا چهطور رسیدهای؟