دروغ است که خاطرات بد را میتوان دفن کرد. خاطرات بد زندهاند. دفن نمیشوند. مخصوصن اگر باعث شکنجهی روح باشند. آنها زنده میمانند؛ چون بازگو نمیشوند، و هر چیز عذابآور وقتی بازگو نشود، زنده میماند.
خاطرات بد، مثل اسید روی قلب هستند. از درون ظرفی به نام روزگار چکه میکنند.
چکه میکنند و روح را تحلیل میدهند.
آنها، مثل خونریزی داخلی، دیده نمیشوند، اما میکشند.
خاطرات بد را نمیتوان بازگو کرد، چون باقیماندهی غرور هنوز دوام دارد.
بازگو نمیتوان کرد. چون تو بزرگی و بزرگان نمینالند.
-تو زیادی حساسی پسر. یهکم منطقی باش.
-منطقی یعنی چی؟
-یعنی احساس نکن.
پیردختر همسایه هرصبح که من را میبیند.
از پشت عینک ته استکانیش نگاهی به من میکند و میگوید:
-دخترم، تو کون بزرگی داری، اما سرت کوچیکه. زود ازدواج میکنی.
زن همسایه من را نمیشناسد.
تصمیم دارم فردا که او را دیدم،
بهش بگویم:
تو آمدی و هنگامی ما را بوسیدی که ما از بوسیدهشدن بیزار بودیم،
تو آمدی و هنگامی به ما عشقورزیدی که ما عشق نمیخواستیم،
تو آمدی و ما را محکم در آغوش گرفتی، گریه کردی که مارا هرگز ترک نخواهی کرد.
انگار نمیفهمیدی، او که میخواهد تو را ترک کند، ماییم.
ما عشق نمیخواستیم و تو نمیفهمیدی.
ما بوسه نمیخواستیم و تو نمیفهمیدی.
تو نمیفهمیدی ما در کشورت بیگانهایم.
که باید مراقب پشت سرمان باشیم.
کدام شهرکنشین احمقی عاشق خانوادهی آوارهی مسلمان میشود؟
معلوم نبود عقلت را کجا از دست داده بودی.
پشت دیوار حایل، توی جنگ جنین، یا در تصادف ماشین.
ما تو را نمیخواستیم. ما تو را نمیخواستیم.
تو برای ما بیگانه بودی، تو دشمن ما بودی.
پس دوباره نپرس چرا تو را که به ما عشق میروزیدی ترک کردیم.
شناسایی تو سخت بود. ما سردرگم شدیم.
از سوراخ دوربین نگاه میکردیم و سردرنمیآوردیم.
کدامشان تو بودی؟
گفتهبودی کسی که به پنجره نگاه میکند.
ما پایین را دیدیم. همه از خیابان به پنجرهی ما خیره بودند.
کدامشان تو بودی؟
باید علامت بهتری میدادی. دامنی قرمز، شالی سرخ. دسته گلی که در دست چپ است.
تو را پیدا نمیکردیم.
نمیخواستیم خودمان را به دردسر قتل عام بیاندازیم. پولی که داده بودی کفاف بیش از یکنفر را نمیکرد.
ما تو را نشناختیم و کار را برای روز بعد انداختیم.
اما او فردا پیشت بازگشت.
شتابزده به ما تلفن کردی و گفتی دست نگه داریم. گفتی یک روز دیگر شاید هم دو روز.
گقتی او که دامن قرمز دارد، شالی سرخ و دستهگلی در دست چپ و به پنجره نگاه میکند.
گفتی معطلش نکنیم.
اما تو دوباره از ما نخواستی.
ما روزها منتظر شدیم ولی از تو خبری نشد.
آنوقت یکروز تلفن زدی و گریه کردی که نمیتوانی؛ ما را مقصر دانستی که روز اول کار را تمام نکرده بودیم.
پشت هم به ما فحش میدادی. گریههای هیستریک و صدایی که از خشم میلرزید.
دوباره عاشقش شده بودی. میخواستی بمانی. اما تقصیر ما چه بود؟
آن روز تو را پیدا نکردیم.
پس مدام نگو که زندهگی تو تقصیر ماست. به ما چه که تو زندهای؟
ما با زندهگی دیگران رابطهی خوبی نداریم.
کار ما این است.
روزها اینقدر تلفن نکن.
داری کمکم همهمان را دچار عذاب وجدان میکنی. نمیتوانیم کارمان را درست انجام دهیم.
خواهش میکنیم بس کن.
دیگر بس کن.
-شما چی کارهاید؟
-رییس جمهورم.
-رییس جمهور کدوم کشور عالیجناب؟
-زیمباوه.
-هاهاهاها. زیمباوه.
-چیه؟ زیمباوه مگه چشه؟ تو زیمباوه هم که باشم رییسجمهور که هستم. اینو که نمیتونی انکار کنی.نیستم؟
-چرا هستید. هستید.
عدهی زیادی هستند که هرچه اوضاع مالیشان خرابتر میشود، بیشتر دوستانشان را مهمان میکنند. آنها نمیخواهند باقیمانده را به باد دهند. آنها میخواهند دوستانشان را متوجه درماندهگی خودشان کنند. اما راه اشتباه را میروند. آنجه در پایان یکی از این میهمانیها رخ میدهد این نیست:
-رفیق. میدونم اوضاعت کیشمیشیه. بیا این پونسدتا رو داشته باش هروقت داشتی پس بده.
این است:
-برای شام متشکرم.
و شما –در احوالی خرابتر از قبل و با صدایی که به زحمت از حنجره بیرون میآید- پاسخ میدهید:
پرسید:
-نامزدته؟
-نامزدم نیست. نامزد ندارم.
تو خوب بودی
خیلی خوب.
خوبترینی که شناخته بودم.
حتا آنجا هم، آن سههفتهی طوفانی را فراموش نخواهم کرد.
نوازشهای نرم ستون فقرات و زمزمههای در گوشی، وقتی که لبها در لمس لالهی گوش، تردید دارند.
تو خوب بودی. بهترین بودی.
هرگز کسی به خوبی تو من را توصیف نکرده بود.
هرگز کسی به خوبی تو زیبایی را در چهرهم ندیده بود.
هرگز کسی به سخاوتمندی تو برایم هدیه نخریده بود.
هرگز کسی من را آنطوری نبوسیده بود.
تو خوب بودی.
حتا تا یکلحظه قبل از اینکه اتفاق بیافتد هم بهترین بودی.
مطمئنم.
ولی متاسفانه،
قصه طور دیگهای پیشرفت؛
و من وقتی تو را خوب شناختم، که چاقویت تا دسته در بدنم فرو رفته بود.