من جایی به تو نه خواهم گفت.
جایی که انتظارش را نداری و از شنیدن آن،
آتش میگیری.
جایی که محکمترین ضربه را بخوری.
که این نه، مثل پتکی بر پیشانیت بکوبد
و به زمین بیاندازدت
و چکمهی فاتح من با آرامی از روی تو عبور کند.
و بگوید که این محبتی جبران نشدنی است.
عشق من
چهگونه از احساس سرشارم به تو سخن بگویم؟
چند دقیقهی پیش ارتباطی کوتاه بین من و حیوانی که گاو نامش است برقرار شد. در جنگل راه میرفتم که دیدمش؛ سرش را از چیزی که میخورد بالا آورد و به چشانم نگاه کرد. هیچکدام هیچ تکانی نخوردیم تا اینکه او سرش را دوباره پایین انداخت و من هم از کنارش گذشتم. هردو خیلی زود متوجه شده بودیم که از هم چیزی نفهمیدهایم و به درد هم نمیخوریم.
این سکوت نباید نشانهی رضایت باشد؛
هیچکدام هیچ شرمی نداریم،
و هیچکدام از چیزی نمیترسیم.
پلی نمانده که خراب نکرده باشیم،
و حرفی نمانده که نگفته باشیم.
کسی که عقل را برای رسیدن به تو از بین برده بود،
بدون آن ادامه داده، و بدون آن جنگیده،
و فرسوده شده.
جنگ؟
نه من جنگ نمیخواهم.
میخواهم تو را تنگ در آغوش بگیرم،
و یکدقیقه نفس نکشم.
میآیی روبهرویم میایستی و به چشمانم نگاه میکنی.
داد میکشی و میگویی که امشب من را میکشی،
و اینکه مالک تویی و من گوسالهای که شیرت را میمکد.
توی صورتم میزنی و چیزهایی میگویی که پشتم میلرزد.
با همهی توان با من درمیافتی،
و تحریکم میکنی که با تو بجنگم.
جنگ؟
نه، من جنگ نمیخواهم.
میخواهم تو را تنگ در آغوش بگیرم،
و یکدقیقه نفس نکشم.
آنجا؛
میتوان بر قالیچهای آبی غلتید،
و در آغوش هم،
جز سه کلمه چیزی نگفت.
تو باید میمردی.
سالها پیش از آنکه من به دنیا بیایم.
تو باید از دست میرفتی.
وقتی در بیمارستان متولد شدی،
زمانی که پرستار تو را برعکس گرفته بود تا اولین نفس را بکشی،
باید از بین دستانش لیز میخوردی و به کف زمین میافتادی.
تو باید از دست میرفتی
روز اول مدرسه
وقتی که توی دستت کیف تازهات بود و چادر مامان را محکم گرفته بودی،
آن کامیون قرمز که نزدیک بود شما را زیر بگیرد،
رانندهاش باید چند ثانیه دیرتر پدال ترمز را فشار میداد.
تو باید میمردی
باید از دست میرفتی
و من را سالها پیش از آنکه بهدنیا بیایم، از خودت آسوده میکردی.
روزی که میخواستی اولین هدیه را به اولین معشوقت بدهی
پاسدارها در خیابان باید با ژسه گلولهبارانت میکردند
تو با هرگلوله دوتکه میشدی،
من میآمدم،
تکههایت را توی گونی میریختم و میبردم و قبل از تاریخ تولدم دفن میکردم.
تو نباید هرگز بهدنیا میآمدی
باید به بدترین شکل جان میکندی و از بین میرفتی.
وقتی که برای هواکردن بادبادک روی پشت بام رفته بودی
وقتی به آن گوشه رسیدی
باید از آن بالا به پایین سقوط میکردی.
تو باید میمردی.
نباید با من روبهرو میشدی.
از وقتی دوستانت گفتهند عاشق من شدهای
روزی بیستبار خودم را در آینه نگاه میکنم
چهطور ممکن است؟
جزءجزء چهرهم را بررسی میکنم. دور میایستم و اندامم را برانداز میکنم،
راهرفتنم، خندیدنم، غذا خوردنم.
من چه عیب مشخصی دارم که تو عاشق من شدهای؟
چهطور ممکن است؟
یعنی از تو زشتتر هم در دنیا وجود دارد؟
با آن دماغ شکستهی دراز و لثههای بیرونزدهی زرد
با آن صورت اسبآسا و موهای وزوزی قرمز
آه خدای من،
چهطور میتوان نیمهشب کنار تو از خواب بیدار شد و سکته نکرد؟
روزها برایم گل میفرستی و شبها نامههای عاشقانه که معلوم است خودت ننوشتهایشان
جلوی خانهمان منتظر میمانی و توی باشگاه در ردیف تماشاچیان تشویقم میکنی.
اعتماد به نفسم را از دست میدهم و همهی توپها را بیرون میزنم.
تو از کجا پیدایت شد؟
شنیدهم آمدهای و با مادرم حرف زدهای و مادرم (آه خدای شانس و اقبال!) از تو خوشش آمده. (از چیا ِ تو؟)
در خیابان به دخترها لبخند میزنم و تلاش میکنم توجهشان را جلب کنم.
در فروشگاهها سر حرف را باکناری باز میکنم. (هنوز امیدوارم که از دست نرفتهام.)
ولی از روزی که تو پیدایت شده، دیگر هیچکس جوابم را نمیدهد. (مرگ بر تو.)
مدل موهایم را عوض میکنم، لباسهای چسب رنگی میپوشم. ادکلنهای گرانقیمت و اطوارهای تازه.
اما باز هیچ خبری نیست.
من چه ایرادی دارم؟
می خواهم همهچیز را رها کنم و خانهنشین شوم.
میخواهم بنشینم و شعر بنویسم.
میخواهم روزها بخوابم و شبها بیدار بمانم.
میخواهم بیایم و تو را بکشم.
بگو، بگو من چه ایرادی دارم که تو عاشق من شدهای؟
ته اتاقی تاریک، چسبیده به دیواری سرد، دختری که زانوهایش را بغل گرفته بود، میخواست به کودکی بازگردد.
میخواهد به کودکی برگردد.
نه هیچکدام از کتابهای دانشگاهش رو میخواست.
نه هیچکدام از رژیمهای غذایی.
و نه اونی رو که مجبورش کرده بود برایش ساعتها گریه کند.
جملاتی ساده پشت مونیتور آمدند و دختر احساس کرد قالب یخ توی دلش آب میشود.
" هماینجا توی چت پیداش کردم، دیروز دیدمش. خیلی خوشگله".
از مریخ آمده بود؟
یعنی نفهمیده بود بدون او، نمیتوانی زندهگی کنی؟
نمیفهمید چرا دستش را اینقدر نگه میداری تا عرق کند؟
چرا آخرین شببهخیر را تو از پشت تلفن بهش میگویی؟
و چرا همهجا به دنبالشی؟
نمیفهمید بدون او میمیری؟
دوست داشتن او اشتباه بوده
چهطور هرروز خودت را راضی میکردی تا روی ورشکستهگیت سرمایهگذاری کنی؟
-چه خوب که از همدیگه خوشتون اومده.
غرور، آخرین رشته های امیدواری را پاره کرد؛ دختر چراغ اتاق را خاموش کرد و توی رخت خواب رفت.
بهترین قسمت زندهگی، لحظات پیش از بهخواب رفتن است. وارد شدن به عمیقترین نشئه طبیعی. وقتی که تسلیم جاذبهی خواب میشویم.
خواب.
خواب.
برنامهها را بههم بزن. تلفن را قطع کن. گور پدر قرار ساعت هشت و نیم.
لیلی باهات به هم میزنه. کارت رو ازدست میدی. از هواپیما جا میمونی.
ولی به عوض همهی اینها، تو خوب خوابیدی.
خیلی خیلی خوب
خوب ِخوب
پسر، زندهگی، یعنی تا ابد خوابیدن.
از تو گله دارم
بهخاطر این انتظار طولانی
که من رو توش معلق کردی
کاش پیداش میکردی
شماره تلفنی رو که یازده سال پیش بهت دادم
و تو گذاشتیش توی کیفت
من دستکشهام رو درآوردم و تند تند رو یه تیکه کاغذ نوشتم: خسرو، چهارسد و نود و هشت، دویست و بیست و هفت
و تو با لبخندی ازم گرفتیش
ولی هیچوقت بهم تلفن نزدی
یعنی گمش کردی؟
انداختیش دور؟
یا هنوز نوبت به من نرسیده؟
یازدهسال پیش شمارهتلفنم رو گرفتی
ولی هیچوقت زنگ نزدی
ما شمارهمون عوض نشده. من هنوز منتظرم
بعضیها بهخاطر این انتظار مسخرهم میکنن
من اهمیتی نمیدم. چون مطمئنم که تونستم اون روز تاثیرخوبی روت بگذارم.
با اون پیرهن آبی و موهای ژلزده، با جوکهایی که تعریف کردم. (چشمت منو گرفت، میدونم)
با خندههای نمکی، وقتی نگام میکردی چشمات برق میزد.
تو زنگ میزنی، میدونم.
زنگ میزنی مگه نه؟
زنگ میزنی، میدونم.
من جوری بودم که هیچ پسر دیگه ای نبوده.
من اونی بودم که میخوای آیندهت رو باهاش بسازی (اینو از نگات فهمیدم)
مردی که تو رو خوشبختترین دختر روی زمین میکنه
ولی این رویاها چهجوری ممکنه واقعی بشهن؟؛
وقتی که ما یازدهساله باهم یککلمه هم حرف نزدیم.
اما من میدونم، تو بهم زنگ میزنی.
زنگ میزنی مگه نه؟
زنگ میزنی، میدونم.
اونوقت باهاتتو خیابون قرار میذارم
و همهی کادوهایی که اینهمه سال برات خریدم رو
یهجا بهت میدم.
تو زنگ میزنی، میدونم.
زنگ میزنی مگه نه؟
زنگ میزنی، میدونم.
روز اول نادیدهم گرفتی
وقتی که میخندیدی و چشمت دنبال کناریم بود
از من پرسیدی:
-این کارو از کجا یاد گرفتی؟
و گفتی دوستم شلوار کوتاه زیبایی دارد
و اینکه تو عاشق پاهای چربشدهای
که روی شیشه میلغزند
و انعکاس مییابند.
روز اول من را ندیدی
انگشتانت روی کمرم راه میرفتند
و چشمهایت به دنبال انعکاسی جستوجو میکرد
مثل تشنهای در بیابان، با هر سرابی به توافق میرسیدی
به سویش میرفتی و نرسیده بازمیگشتی
چون تو اینطوری هستی
روز اول نادیدهم گرفتی
وقتی که میخواستی بیشتر بنوشی و نمیتوانستی
وقتی که میخواستی با کناریم برقصی و نمیتوانستی
وقتی که از همه شکست خوردی و پیش من آمدی
گیلاس را بلند کردی و به سلامتی من نوشیدی
و جرعه را فرو نداده روی من تهوع کردی
روز اول نادیدهم گرفتی،
روز دوم، من تو را.