-اهمیتی ندارد. اهمیتی ندارد. اهمیت نده. اهمیت نده. نباید اهمیت بدی. نباید اهمیت بدی.
زیر لب تکرا میکرد. آنقدر گفت تا خوابش برد. ولی فردا صبح که بیدار شد، باز اهمیت داشت و دوباره شب:
-اهمیتی ندارد. اهمیتی ندارد. اهمیت نده. نباید اهمیت بدی.
-دندونهات رو باز کن.
دهانش را باز نمیکند. نمیگذارد زبانم وارد شود.
-دندونهات رو باز کن.
دربارهت حرف میزنم،
مینویسم، پیام میگذارم.
به دنبالتم،
و پیدایت نمیکنم.
پیدا نمیشوی
با اینکه نشانههایت همهجا هستند؛
روی هر دیوار، هر صفحه، هر پیادهرو،
روی لب هر راهنما،
هر بندر بیپارو.
اما تو هیجکجا نیستی
تو در دسترسِ دستان بریدهای
آهی در شب خیابانی خلوتی
نزدیکی و پیدا نمیشوی
مثل ترس بچهگی
مثل فندکی در تاریکی
مثل سکهای طلایی کف دریای کم عمقی تو
تو اینجایی و نیستی
حرف میزنی و دیده نمیشوی
میکشی و پیدا نمیشوی.
بر هر نشانهت، پرچم قرمز فرو کردهام،
لب هر راهنمایت را بوسهای رنگین زدهام؛
من همهی نشانههایت را فتح کردهام
اما تو را نه.
تو را نه.
و نمیدانم چرا؟
چرا یکدفعه تصمیم گرفتی، از آن بالا در فرار باشی.
روزی بود که یادگرفته بودم صدای اسب دربیاورم. هرچند دقیقه شیههای میکشیدم و خانم معلممان با اخم به صف نگاه میکرد و میپرسید که این صدا کار کدام گوسالهایست؟ عینکی جواب میداد کار گوساله نیست خانم، کار کره اسبه.
-فکر می کردم چون دوستم داری اومدی.
-اما من به قصد سوءاستفاده پیشت اومدم.
-من هم منظورم دقیقن همینه.
-خب پس تمومه.
-بیا تو، اسب رویایی من.
من را پایین میبری
آن گودالهای وحشتناک و خیس
نردبانهای بلند و معلق
میترسم و تو اهمیت نمیدهی
میخندی و دستم را میکشی
میگویی که همهچیز تمام میشود
که بااهمیت سنگین است و فرومیرود
و ما باید فرو برویم
و میگویی معنی این حرف آن پایین درک میشود.
به زمین نزدیکترم میکنی
من را پایینتر میبری
تاریکی نمناک
و گرمایی که سرچشمهش پیدا نیست
چشمانم باز باشد یا بسته فرقی ندارد
لبهایت باز و بسته میشود
و یککلمهش را هم نمیفهمم
انگار به زبان دیگری حرف میزنی
انگار در خواب حرف میزنی
میترسم و تکانت میدهم
میخندی و دستم را میکشی
میگویی که همهچیز تمام میشود
که بااهمیت سنگین است و فرومیرود
و ما باید فرو برویم
و میگویی معنی این حرف آن پایین درک میشود...
یکجایی میافیتم و بلند نمیشویم. هماینطور میمانیم، تا اینکه میفهمیم افتادهایم و آنوقت به دیگران نگاه میکنیم. فقط به دیگران نگاه میکنیم.
نگاه میکنیم تا میافتند.
اشتباهی در خلقت مار رخ داده که دست و پا ندارد. میگویند اول داشته. روزی برای تصاحب بانوی زیبایی، به نبرد با شیر رفته. شیر توانسته دست و پایش را از بدنش جدا کند ولی در لحظهی آخر که میخواسته ضربهی کاری را بزند و کار را تمام کند، مار، نیشش را در بدن شیر فرو کرده و او را از پا انداخته.
مار مدتها با بانوی زیبا زندهگی کرد، بدون اینکه احتیاجی به داشتن دست و پا احساس کند.
چون هیچچیز، هیچوقت مثل زبان کار نمیکند.
مهمانی شلوغ بود. یکدفعه دختری که آنگوشه نظرم را جلب کرده بود با لیوانی در دست و لبخندزنان، نزدیکم آمد و گفت:
-سلام. من مسخرهم.
گفتم:
-عیب نداره. من هم الکیم.
در اتاق تشریح کنار جسد خودم بودم. با دکتره دوست شده بودم. رابطهی خوبی با ارواح داشت.
-و این چیه؟
-معدتونه.
-عحب. همیشه فکر میکردم باید کوچکتر از اینها باشه. این چیه؟
-لوزلمعده.
-اومممم، جگرم کجاست؟
-ندارید.
-جان؟
-جگر نداشتید. به هماینخاطر این اتفاق براتون افتاد.