واژهها میآیند و میروند. واژهها میآیند و به گفتوگویی بین من و مردی با صدای بم در خوابم تبدیل میشوند:
-توی وان حمام شما چشمهای درآورده شدهی زیادی بین قالبهای یخ شناورند.
-اونها چشمهای حیوونیند که قربانی کرده بودیم.
-شما به این کار علاقه دارید. شما کلکسیونر چشمهای گربههای مردهاید.
-اونها فقط دوتا چشم یه گاومیشند.
-گربههایی که در حمام با مراسم خاص میکشید.
-مقصر قصابه.
-و چشمهاشون رو درمیآرید.
-کار من نیست.
- وقتی چهارسالهتون بوده چشمهای یه گربه تو تاریکی، شما رو حسابی ترسوندهن.
-اینطور نیست.
-و حالا تبدیل به این انتقام وحشتناک شدهن.
-نه.
- شما از این بابت رنج زیادی میکشید.
-نه.
-سعی میکنید کارتون رو پیش کسی اعتراف کنید، ولی نمیتونید.
-نه.
-و باز این کارو میکنید.
-نه.
-دیگه توی وان جا نداره.
-نه. نه. نه...
نمیتونم ازت جدا بشم،
نمیتونم بهت بپیوندم؛
دارم در سیالی که تو مالکش هستی غرق میشوم.
روحم را به جهنم میفرستم،
و همهچیزم را به شیطان میدهم،
تا فقط یکشب دیگر کنارت باشم.
چون نمیتوانم کار درست را انجام بدهم.
چون تنها راه رسیدن به تو هماین است.
چون تنها راه هماین است.
هفت سال بود که از شوهرش طلاق گرفته بود. یکی بود که همیشه میخواستش، اما نمیدانست کی. داشت توی کوچه راه میرفت. شنید که کسی از پشت صدایش زد: “حاج خانوم“. برگشت. معممی بود. گفت: “بعله”. معمم لبخندی زد.
-مبارک باشه. صیغه رو خوندم.