توتم

 

واژه‌ها می‌آیند و می‌روند. واژه‌ها می‌آیند و به گفت‌و‌گویی بین من و مردی با صدای بم در خوابم تبدیل می‌شوند:

-توی وان حمام شما چشم‌های درآورده شده‌ی زیادی بین قالب‌های یخ شناورند.

-اون‌ها چشم‌های حیوونی‌ند که قربانی کرده بودیم.

-شما به این کار علاقه دارید. شما کلکسیونر چشم‌های گربه‌های مرده‌اید.

-اون‌ها فقط دوتا چشم‌ یه گاومیش‌ند.

-گربه‌هایی که در حمام با مراسم خاص می‌کشید.

-مقصر قصابه.

-و چشم‌هاشون رو درمی‌آرید.

-کار من نیست.

- وقتی چهارساله‌تون بوده چشم‌های یه گربه تو تاریکی، شما رو حسابی ترسونده‌ن.

-این‌طور نیست.

-و حالا تبدیل به این انتقام وحشتناک شده‌ن.

-نه.

- شما از این بابت رنج زیادی می‌کشید.

-نه.

-سعی می‌کنید کارتون رو پیش کسی اعتراف کنید، ولی نمی‌تونید.

-نه.

-و باز این کارو می‌کنید.

-نه.

-دیگه توی وان جا نداره.

-نه. نه. نه...

خیلی زیاد است

-الو، سلام عزیزم .... برات شیش‌تا خریدم ...آره، هی‌هی‌هی... از هم‌اونی که می‌خواستی... چون صبح تو خواسته بودی گرفتم ... حالا امشب خوشحال می‌شی ...هی‌هی‌هی... آخه شیش‌تا خیلی زیاده عزیزم ... هی‌هی‌هی... خسته‌ت نکنه، اون‌وقت فردا تا ظهر بخوابی؟.... می‌دونم که تو می‌تونی ... برای تو هیچی زیاد نیست عزیزکم... هی‌هی‌هی...

تباهی

نمی‌تونم ازت جدا بشم،

نمی‌تونم بهت بپیوندم؛

دارم در سیالی که تو مالک‌ش هستی غرق می‌شوم.

روحم را به جهنم می‌فرستم،

و همه‌چیزم را به شیطان می‌دهم،

تا فقط یک‌شب دیگر کنارت باشم.

 

چون نمی‌توانم کار درست را انجام بدهم.

چون تنها راه رسیدن به تو هم‌این است.

چون تنها راه هم‌این است.

-می‌بینی، بین سینه‌هام چهار انگشت فاصله است.

-اوه، می‌دونم کوچولو، تو از اون دیوونه‌های جنسی هستی.

هفت سال بود که از شوهرش طلاق گرفته بود. یکی بود که همیشه می‌خواست‌ش، اما نمی‌دانست کی. داشت توی کوچه راه می‌رفت. شنید که کسی از پشت صدای‌ش زد: “حاج خانوم“. برگشت. معممی بود. گفت: “بعله”. معمم لب‌خندی زد.

-مبارک باشه. صیغه رو خوندم.

-دوست داری چی بپوشم بیام؟

-مهم نیست چی بپوشی. هرچی که بپوشی، این‌جا که بیای باید درش بیاری.

-ما که برای این بابا بزرگ‌داشت گرفتیم، پس چرا نمی‌میره؟

بهترین داستان تازه‌م را ویروس آی لاو یو از بین برده.

 -چرا هروفت باهاتون حرف می‌زنم، شما سمعک‌هاتون رو از گوش‌تون در می‌آرید؟

-این هدفونه.

داوطلب مرگ

نفیر می‌کشد و نزدیک می‌شود. رو به آسمان می‌کنی، و پیش از آن‌که ببینی چی‌ست، به زمین می‌دوزدت. می‌گویند بعضی‌هاشان آن‌قدر داغ‌ند که قبل از این‌که بسوزی، خاکسترت می‌کنند و پیش از آن‌که ببینی چی‌ست، جایی دیگری و تمامی قصرهایی که در خواب‌های خوب دیده بودی، به بیداری در سلول منتهی می‌شود.

زمین

-بازکنید. از طرف شرکت آمده‌ایم. برای کوبیدن میخ‌هایی که آقا را به زمین محکم نگه دارند.
-طناب‌ها؟
-از مقاوم‌ترین‌ها هستند.
-میخ‌ها؟
-فولادیند.
-حلقه‌ها؟
-حرف ندارند.
-ضمانت؟
-هم‌آن‌جایی که میخ‌کوب‌ش کنیم، می‌میرد.
-بسیار خب، بیاید پایین.