تو چه‌طور به پایان می‌رسی؟

هزارتا تیله‌ی رنگی. توی دست‌هاش است. قرمز. نارنجی. سبز و آبی. ”اون‌جا رو، چه نارنجی خیسی!“ و چند تیله از دست‌ش به زمین می‌ریزند و بخار می‌شوند. ”شیشه‌ها رو” ”اون آینه رو ببین.“ ”عجب آبی‌اِ بلندی.” حلقه‌های رنگی از رنگین‌کمان جدا می‌شوند. تیله‌ها زمین می‌ریزند و بخار می‌شوند.
حالا برای‌ش چندتا مانده؟ چند تیله تا کف دست‌هایش را ببیند؟ چند شماره تا پایان؟ چند تیله تا آخر؟ تا آب شدن و به هوا رفتن؟ نیست شدن؟

-تو، چه‌طور به پایان‌ش می‌رسانی؟

تو چه‌طور به پایان می‌رسی؟

می‌خواهی بدانی چه زمانی دوباره رخ می‌دهد؟ ولی چه کسی می‌تواند این را به تو بگوید؟
او می‌تواند.
چه کسی می‌تواند کاری را که گفته هرگز دوباره انجام نخواهد داد را انجام دهد؟
او می‌تواند.
چه کسی می‌تواند وادارت کند یک روز تمام را در اتاق‌ت زندانی باشی؟
او می‌تواند.
چه کسی می‌تواند وقتی روی‌ش به تو نیست دست‌ت را بفشارد؟
او می‌تواند.
چه کسی می‌تواند تو را
او می‌تواند
او میتواند.

-تو، چه‌طور به پایان می‌رسی؟

تو چه‌طور به پایان می‌رسی؟

بامب بامب موسیقی. حرکتی به شانه. فلش رقص نور. چرخش گردن. یک پا جلو، یکی عقب. لغزش دستش دور کمر او؛ پسر را با لبخندی به سمت خود می‌کشد.

اتفاق‌های آزاردهنده، هرگز در زمان حال رخ نمی‌دهند. آن‌ها در فاصله‌ی بین گذشته‌ی از دست‌رفته و آینده‌ی مصیبت‌بار در حال رخ دادن‌ند.
و آزرده‌گی ما به خاطر اتفاق در این زمان نیست، به خاطر فکر تکرار آن در آینده است؛ چون همیشه اتفاق آزاردهنده‌ای که یک‌بار روی داده، دوباره هم رخ می‌دهد. دوباره هم اتفاق می‌افتد. دوباره هم.
-تو، چه‌طور به پایان می‌رسی؟

مشخصات ویژه

به پسری با ویژه‌گی‌های زیر نیازمندم:
سن: حداکثر بیست و دو.
وزن: حداکثر پنجاه و نه.
قد: حداکثر سد و هفتاد و پنج.
مو: نازک و ترجیجن روشن.
مشخصات ویژه: علاقه‌مند به پوشیدن لباس‌های چسبان پررنگ. علاقه‌مند به قیچی، سوهان ناخن، کاغذ کاهی، شکلات آب‌شده و کف. دارای جنون جویدن یخ. عشق سالوادور دالی. علاقه‌مند به بسته‌شدن مچ دست‌هایش از پشت با بند پوتین، و متنفر از دخترها.

دلیل قاطع

-چرا یه زنگی به ما نمی‌زنی؟
-بابا ما که هر موقع تلفن می‌کنیم تو یا خوابی یا بیداری.

آماده‌ی سقوط

-باشه. ولی فقط هم‌این یک بار رو اجازه می‌دم...

حل شدن

حل شدن. مثل دانه‌های شکر در چای داغ. حل شدن در یک پسر؛ پسر داغ.
فریاد می‌زند:
-مامااان، تلفن رو برندار، با من کار داره.
کنترل تلویزیون را روی کاناپه می‌اندازد و به سوی تلفن می‌دود.

تنها

از پشت تلفن به مهمانی دعوت‌ش می‌کنند. گوشی را می‌گذارد و به هوا می‌پرد؛ اتفاق شاد برای او به معنای با دیگران بودن است. در دیگران حل‌شدن است. کوتاه‌ترین دامن، پررنگ‌ترین رژ، سایه‌ی سفید دور چشم؛ حالا اگر الماس مهمانی نیست، یاقوت که هست. هان؟ آینه چه می‌گوید؟ او حرف‌ش را تایید می‌کند.
دختر دسته‌کلیدش را از روی میز برمی‌دارد.

-آقاپسر زانوهای ضعیفی دارند.
-چون علاقه‌مند به لیسیدن کف پای دخترها هستند.
-عجب. پس به خاطر هم‌این زبون‌شون این‌طور ترک خورده.

دراکولا

از وقتی که این طاعون قرن در جهان همه‌گیر شده، دیگر به هیچ‌کسی نمی‌توانم اعتماد کنم. به ما هشدار می‌دهند؛ همه مشکوک‌ند. آه، تمام این دختران زیبا با پوست‌های گندمی شهوتناک، مشکوک به ابتلا هستند. حتا بسته‌های بیمارستانی که هیچ‌گاه رقبت به نوشیدن‌شان نداشته‌ام هم مشکوک‌ند. کار سازمان این‌روزها پیدا کردن داوطلبان سالم است. ولی فایده‌ش چی‌ست؟ خونی که سازمان توی بسته‌های زرد به ما می‌دهد آن‌قدر کم، بی‌رنگ و تلخ است که من با وجود تشنه‌گی زیاد ترجیح می‌دهم توی دست‌شویی خالی‌ش کنم.
خانم‌دکتر روان‌پزشکم معتقد است افسرده‌گی حاد گرفته‌ام. ازم خواسته صبح‌ها بیرون ورزش کنم و مثل او گیاه‌خوار شوم. نمی‌دانید چه زجری می‌کشم وقتی با چشمان قرمز و دهانی خشک از خون روبه‌روی او با گردن سفید برهنه‌ش می‌نشینم و به حرف‌های بی‌سر و ته‌ش گوش می‌دهم. یعنی ممکن است او هم مبتلا باشد؟ به قیافه‌ش که نمی‌آید. باید از آن محتاط‌ها باشد.
هرچه بادا باد، امتحان می‌کنم...

-نرو.
-تختت کثیف می‌شه نرم.
-نمی‌ریزه.
-برو.
-نه، بمون.
-می‌ریزه.
-می‌تونم خودمو نگه دارم. تو رو خدا نرو.
-باشه.